تقویم رومیزی

سر سال که می‌شود، یک اپیدمیِ گُنگی همه جا را می‌گیرد. ملت می‌افتند به طلبیدن تقویم و سررسید از همدیگر و بیش‌تر البته؛ سررسید. و بیش‌تر آن‌هائی که سالی به دوازده ماه، خودکار و مداد دست نمی‌گیرند برای یادداشت کردن چیزی یا یادآوریِ قراری یا نوشتن جزوه و دفتری مشتاق دریافت سررسیدند و بیش‌تر دوره می‌افتند برای جمع کردن هرچه بیش‌تر سررسید در طرح‌ها و قطع‌های مختلف.

انگار که اسفند و بهمن و فروردین، ماهِ جمع‌آوری و انبار کردنِ سررسید و تقویم رومیزی و جیبی و دیواری باشد به اَیِّ نحوٍ کان!

و سررسید و تقویم را که چندسالیست از لیست هدایای نوروزی شرکت‌های دولتی و بانک‌ها حذف شده و حقا کار بجائیست آن‌هم با این بلائی که سر قیمت کاغذ آمده، طی قراری نانوشته، منتقل شده به تعویض روغنی‌ها و پنچرگیری‌ها و تراشکاری‌ها و آژانس‌های مسافرتی و سیاحتی و آزمایشگاه‌های تشخیص طبی و در بیش‌ترِ موارد صاحبان مشاغل و صنایع، آماده‌اش را می‌خرند و می‌دهند جاهای خالیش را با کلمات مناسبِ اسم و نشانی و تلفنِ شغل‌شان پر کنند و تُخس کنند بین ملت. که هر بار به تقویم دیواری نگاه کردنی یا سررسید را ورق زدنی یا تقویم رومیزی را دیدنی، یادِ پنچرگیری اوستا اسکندر بادپا بیفتیم و هنری که در گرفتن پنچر تایرهای تیوبلس دارد بی‌آنکه چرخ را از جایش دربیاورد!

و بماند که بیش‌ترِ این چاپ‌آلات تبلیغی هدر می‌شوند و کسی اعصابِ دیدن مدام اسم و آدرس تعویض روغنی برادران فنی‌زاده (بجز تیمور) را برای مدت یکسال ندارد و اگر تقویمش را هم لازم داشتند و دور نیانداختند، اسم و عنوان هدیه دهنده را سانسور! می‌کنند. (مثل خودم که روی اسم و آدرس روی تقویم را با کاغذی چیزی می‌پوشانم!)

الغرض در یکی از همان اثنای تاریخی بین بهمن تا فروردین، شبی داشتم برمی‌گشتم خانه که یادم افتاد میوه‌مان تمام شده و باید میوه بخرم و کج کردم سمت میوه‌فروشِ دائما دادزنِ سر بازار و بین داد و بیدادی که راه انداخته بود برای اعلام شکسته شدن قیمت سیب قرمز بمناسبت روشن شدن چراغِ شب، یواش طوری که دادزن‌های دیگری که استخدام‌شان کرده برای دادزدنِ قیمت ِمیوه نشنوند پرسید «سررسید و تقویم چی داری توی دست و بالت؟» و شنید: هیچی! گفت «یعنی می‌خواهی بگوئی سازمان‌تان چیزی چاپ نکرده؟» آمدم بگویم که «سازمان ما دولتیست و ممنوعیت داریم و نمی‌توانیم پول بالای این چیزها بدهیم…» که شوخی‌م گرفت. گفتم سر شبی هزلی بگوئیم و دل‌مان باز شود. درآمدم که «صنعت ما اولا انحصاریست. ثانیا رقیبی نداریم و ثالثا نیازی هم به تبلیغ و دادزدن و اعلان و مشتری جمع کردن نداریم. مشتری‌مان را از زمان آدمِ ابوالبشر تا یومنا هذا خدا رسانیده و دعوا از همان زمان حضرت آدم تا همین امروز که من در خدمت شما هستم، سرِ نخواستن‌ و با پای خودش نیامدنِ مشتری‌هاست! و قدرتی خدا، برغمِ همه‌ی نخواستن‌ها و با پای خودشان نیامدن‌ها، همیشه مشتری بالاسرمان بوده… .»

قطار کرده بودم این‌ها را و تند تند داشتم می‌آمدم برایش که دیدم رنگ به رخسارش نمانده! و دارد کم‌کم رنگ رخسارش از زرد به بنفش و از بنفش به آبی کمرنگ درحال تبدیل شدن است و با همین فرمان اگر یکی دو جمله‌ی دیگر از احوالات مرگ و مردگان بشنود، قالب را تهی خواهد کرد بلاشک! و معلوم بود بی‌چاره از تقویم هدیه‌ای که خواسته بود به قدر تمام روزهای سال پشیمان شده! شاید تا آن‌روز رفتن را به روایتی که گفتم نشنیده بود… . و شاید اصلا نشنیده بود که فرمود: «مهیا بمانید! کوچ نزدیکست»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.