تخفیف

معمولا زمان باعث عادی شدن و خودی و صمیمی شدن در رابطه‌ها می‌شود و اشتغال به مدت زیاد در محل و مکانی عمومی مثل ادارت و نهادها و سازمان‌ها، حس مالکیت می‌آورد و باعث می‌شود رسوب کنی و ته‌نشین که شدی و وقت بازنشستگی یا انتقال و جابجائیت از این اتاق به اتاق هم‌جوار که رسید، باید جمعی دست به دست هم دهند و با زور و ضرب و با کاردک جمعت کنند و هدایتت کنند به بیرون و هزار قرآن قسم بخورند که تو با این سازمان و ساختمان و اتاق و میز و عنوان، صرفا یک رابطه‌ی استخدامیِ تعریف شده‌ی محدود داری و باید به وقتش جائی را که قطعا ارث پدریت نبوده خالی کنی برای نفر بعدی‌ای که شاید به تصور تو لائق این میز و عنوان و اتاق و… نباشد.

قِسم دیگر این رسوبات؛ استفاده از قلم و کاغذ و تلفن و ماشین و… محل کارست طوری‌که اگر کسی نداند فکر می‌کند این خط تلفن که با آن از صبح تا ظهر ریز به ریز کل اتفاقات همسایه‌ی چپیِ دوستِ دخترخاله‌ی طرف را تحلیل و موشکافی می‌کنی، ارث بابای شماست و مرحومِ ابوی در راستای نیت‌های خیر و روحیه‌ی واقفانه‌ای که داشتند، چند خط تلفن و چند دستگاه کامپیوتر مجهز به اینترنت پرسرعت را وقفِ محل کار تو کرده‌اند که تو و همکارانت از آن‌ها استفاده شخصی بکنید و بخورید و بیاشامید و از آن‌ها تا بلدید و می‌شود و جا دارد استفاده کنید و حتا یک لحظه را هم در این استفاده‌ی تا بلغت الحلقوم، از کف ندهی که موجب پشیمانیست!

الغرض، حرف‌هائی که بالا زدم و زیاد به آن مبتلائیم را زیاد دیده و تجربه کرده‌ایم اما امروز برگ دیگری از این حس مالکیت و سوءاستفاده برایم ورق خورد. علی‌الطلوع، نشسته بودم در لابی دفتر شهردار منتظر التشرف به محضر جنابِ ایشان و دور تا دور لابی پُر آدم و آیند و روند که تلفنم زنگ خورد؛ همکاری قدیمی و مودب و مبادی آداب و مثبت اندیش پشت خط بود و زنگ زده بود سفارش یکی از کارمندانش را بکند برای تخفیف در هزینه خدمات غسل و کفن. مطابق معمول گفتم «خدا مرحومِ تازه درگذشته‌شان را بیامرزه…» و داشتم باقی حرف را توی ذهنم مرتب می‌کرد که جمله‌ام را برید «مرحوم‌شان هنوز زنده است. نمرده… .»

یکه خوردم. خیلی وقت بود مشتریِ این تیپی به تورمان نخوره بود. خنده‌ام گرفت. یارو هنوز نمرده، اطرافیانش داشتند از صدقه سریِ این‌که همکار شهرداری‌اند و سازمان را به علت سال‌های زیادی که کارمندش بوده‌اند و حالا حق آب و گل دارند و اداره تبدیل شده به ارث بابایشان، سر قیمت کفن و سدر و کافورش لابی می‌کردند که تشریفات شرعی دفن ارزان‌تر تمام شود برای‌شان و این بنده خدا که کم‌رو و خجالتی و محترم است بین همکاران را واسطه‌ی چانه‌زنی کرده‌اند و فکر کرده‌اند اگر او رو بیاندازد، از محل همان ارث پدری! تخفیفی عایدشان می‌شود!

فکر کردم پاسخ عقلی و منطقی بدهم و بگویم «برای فعلی که واقع نشده چگونه می‌شود دستمزد معین کرد؟» که دیدم با این جمله‌ی پاستوریزه‌ی محترمانه‌ی منطقی و مودبانه، حق مطلب را ادا و دلم خنک نمی‌کند. لجم گرفته بود. طرف براحتی داشت در مورد مرگ مادری که هنوز دارد نفس می‌کشد، حرف می‌زد و برای قیمت تمام شده‌ی فوت او چانه می‌زد. انگار که بخواهد سیب زمین و پیاز بخرد و در سرجمعش تخفیف بخواهد. این حجم از نبود محبت فرزندی و مادری را کم دیده بودم.

گفتم ««اولا دعا می‌کنم عمر مادر همکارمان به دنیا باشد و به سلامت از تخت ICU بلند شود و به جای قبرستان برگردد سر خانه و زندگیش. اما به نظرم می‌آید به همکارمان سلامم را که رساندی از طرف من بگوئی فلانی گفت «شما اول برادریت را ثابت کن بعد از ما توقع داشته باش!» و به جای این لابی‌ها و آشنا جور کردن‌ها، به فکر باش مادرت توی این یکی دو روز برود آن دنیا که دستم باز باشد برای تخفیف. چون من یکی دو روز دیگر می‌روم مرخصی و اگر خدائی ناکرده مادر دوست‌مان وقتی من مرخصی‌ام از دنیا برود، کسی نیست که دستور تخفیف بنویسد زیر برگ فوت مرحوم و آن ده بیست درصدی که قرارست بماند توی جیب همکارمان، خدائی ناکرده می‌رود در حساب درآمدی سازمان. یا اصلا یک کار دیگر می‌کنیم؛ من به متصدی ثبت متوفیات می‌سپارم منتظر مرگ مادر دوست‌مان باشد و وقتی جنازه مادر همکارمان را آوردند، بیست درصد تخفیف در خدمات کفن و دفن بدهد به‌شان… .»»

و جمله‌ام در عین طنزی که داشت چنان تلخ بود که یقین دارم بنده خدا از روئی که زد، عین چی! پشیمان شد. و نمی‌دانم این حس مالکیت‌ها و مال خودم دانستنِ امکانات دستگاهی که در آن شاغلیم و غنمیت دانستن این چند شاهی و مثل این چند شاهی، ما را تا کجای ناکجا خواهد برد؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.