کشتی وسیع

نمی‌دانم آیا بین این‌همه فایل‌های نیمه نوشته و یادداشت‌های هنوز کامل نشده، مجالی خواهم داشت که از اربعین و کربلای امسال بنویسم یا خیر؟

خاصه این‌که، نرفته به یکی از عزیزانِ دوست، قول داده‌ام که اگر برگشتم! دست به کیبورد نشوم و ننویسم الا متن‌هائی را که ماه‌هاست قولش را به‌ش داده‌ام و حالا که برگشته‌ام و زنده‌ام و دسته به قلم برده‌ام، خجالتم از آن بنده‌ی خدا یک طرف و زدن زیر قولم و اربعین نامه نوشتن، هم همان طرف!

و لکن اربعین امسال اربعینی بود که نه به درک آید و نه به وصف و تو مپرس چرا و چگونه! که زبان از نقل آن‌چه که به چشم دیده عاجز و قاصرست… .

الغرض، نجف را میهمان هتلی شدیم که مال حرم بود و بچه‌های پروژه‌ی مرمت گنبد و گلدسته‌های حرم در آن ساکن بودند و آب و نان و غذای هتل، همه از حرم می‌آمد. و عیش‌مان کاملِ کامل بود!

برای بچه‌های مرمت طلاکاری‌های ایوان مصفای نجف، باید جائی جدا، مفصلا بنویسم و اجمالش این‌که آدم‌هائی هستند عاشق و به اعلا درجه خواستنی که دو سه سال است توفیق دارند هر صبح تا غروب عین پیچک بپیچند به پر و پای حرم و خشت‌های مسی با روکوب طلائیِ ۳۵۰ ساله‌ای را که از زمان نادرشاه افشار نصب شده‌اند و در این سال‌ها هیچ مرمت و شستشو و بازسازی‌ای نشده‌اند که هیچ؛ در این‌همه سال، هی آماج گلوله و تیر و ترکش بوده را مرمت و تعمیر و آبکاری مجدد کنند و کار در گل‌دسته‌ی چپ و گنبد تمام شده و حالا دور گل‌دسته‌ی سمت راستی داربست کشیده‌اند و می‌گفتند کار این گل‌دسته هم رو به اتمام است و بعدش باید ایوان را شروع کنند و باهاشان همشهری و رفیقیم و قبل‌تر هم دیده بودم‌شان در غروب‌های حرم و حرم رفتن و زیارت روزانه‌ی مولا را به صبح تا غروبی که بالای داربستند اکتفا نمی‌کنند و بعد از کار، دست و رو شسته و تمیز، دوباره و این‌بار برای زیارت مشرف می‌شوند و عالمی دارند برای خودشان و غروب روزی که پیش‌شان بودیم، یکی از همسفرها وقتی دید رضا از راه نرسیده و خسته و کوفته، دارد شال و کلاه می‌‎کند برگردد حرم، به تعجب پرسید «داری برمی‌گردی حرم؟ مگر از صبح حرم نبودی؟» که جواب شنید: «مگر گبرم!؟ که حرم نروم! صبح برای کار، شب برای زیارت» و دیدمش در حرم که عین ابر بهار و عین آن‌ها که سال به سال رخ در رخ ایوان نجف نمی‌شوند رو به مولا داشت و اشک می‌ریخت و حرف می‌زد. انگار نه انگار که تا همین یک ساعت قبل، از بالا بلندی گلدسته‌ی سمت راست حرم، چشم در چشم گنبد دوخته بود… .

و بگویم از روز آخری که در نجف بودیم و بُن‌کن کرده بودیم کوله به دوش حمایل کرده و راه می‌افتادیم به سمت کربلا که دوست همشهری‌ای که ساکن و شاغل در تهران است به همراه استاد راهنمای رساله‌ی دکتریش سر رسیدند و خواستند همراه شوند که نشد. یعنی برنامه‌شان با برنامه‌مان نساخت.

آقای دکترِ استادِ راهنما که رفیق ما و دو سه نفر دیگری که همراهی‌شان می‌کردند و جیره‌ از جلالت علمی او می‌خوردند، دارای مرتبه استادی تمام در فلان دانشگاهِ برندِ کشور بود و کارشناس اقتصادی برنامه‌های رادیو و تلویزیون و صاحب جاه و جلالِ علمی و البته مرتبط با بچه‌های بالا!!! که در همه عمر دنیا را از پشت شیشه ماشین لاکچریش دیده و از بلندیِ پنت هاوسِ عمارتش در آجودانیه و وقتی از پله‌ی طیاره در فرودگاه نجف آمد پائین و آن‌همه آدم را بی‌هیچ مانعی از نزدیک و یک‌جا دید و مواجه با ازدحام و ترافیکی شد که لنگه‌اش را به عمر ندیده بود، به معنی واقعی کلمه؛ قاطی کرده بود. و معلوم بود سیستم ادارکی و عصبی و تصمیم‌گیریش به هم ریخته است!

-و می‌گویم قاطی و می‌دانم عبارت زشتی به کار برده‌ام و شان علمی دکتر و بالاتر از آن، شان زائر امام مراعات نشده اما؛ هیچ عبارت بهتری برای حال استاد در آن روز و ساعت ندارم.-

برای کسی که سابق بر آن روز، هرچه بوده محیط علمی بوده و مخاطبِ فرهیخته‌ی اتوکشیده‌ی شق و رق و جلسه و میزگرد و کنفرانس و رسانه و بوی ادکلنِ اصل و غذای سرو شده در ظروف براقی که هر کدام قاشق خود را دارند و نوشیدنی‌هائی که هر کدام در لیوان مخصوص خودش نوشیده می‌شوند و آقای دکتر یک‌هو از آن محیط کاملا ایزوله، پرتاب شده در این یک وجب جا بین این‌همه آدم از ملیت‌ها، علائق، ذائقه‌ها و فرهنگ‌های متفاوت که هر کوچه و بن‌بست و خیابان و هتل و حسینیه و موکب دارد پُرِ آدم است و داد و بیداد و ازدحام و ترافیک! و طبیعی بود قاطی کند بنده‌ی خدا.

شنیدم حتا به دوست ما که بلدچیِ جمع‌شان بود، توپید که «مپ کن برویم هتل! هتلش خوب باشد.» آن‌هم در نجف! که موش جزئی لاینفک از سیستم هتلینگِ مهمان‌سراها و هتل‌ها و مسافرخانه‌هاست!

اما امام ورای همه‌ی ماست. ورای همه‌ی سلیقه‌ها. طوری‌که برای آقای دکتری که تا آن‌روز فقط در بین نخبگان و نجیب زادگان و عصا قورت داده‌ها بوده، کارت دعوت فرستاده بود که کربلائیش کند! در جمعی به ازدحام سی میلیون انسان از سراسر عالم. ما چه می‌دانیم؟ اصلا مگر تکلیف ما دانستن است؟ تکلیف ما چیزی جز از تماشای تماشاگهِ رازست مگر؟ و مگر نفرمود مردمان را از راه‌های دور و نزدیک فرامی‌خوانیم که «لیشهدوا منافع لهم»… .

یا آن جمعِ پسران و دختران که چند سال است شال و کلاه می‌کنند و می‌آیند کربلا که بقول خودشان کار جهادی بکنند. که دکه‌ی گمشدگان در شارع شهدا را رتق و فتق و کنند و از خروس‌خوان تا نیمه شب سر پا هستند و می‌چرخند دور خودشان در آن یک وجب جای کنار راه که پیرمرد گمشده دارد و پیرزن گمشده و زنِ مختل‌الحواس و پسرکِ دستِ مادر رها کرده و مادرِ دلواپسِ دخترکِ گمشده در ازدحامِ ورودی به حرم. و نیم ساعت که ور دست‌شان بایستی، می‌بینی که کارشان واقعا جهادی است و همت و انگیزه‌ی جهاد اگر نباشد، نیم ساعت هم نمی‌شود دوام آورد در آن حجم عظیمِ تراژدیِ گم شدن.

به من باشد می‌گویم تیپ پسرها و حجاب دخترهای اکیپ‌شان مشکل دارد. به من باشد هزار و یک اما و اگر می‌تراشم برای ریخت و هیکل‌شان. به من باشد، اصلا راه‌شان نمی‌دهم توی جمع. اما به من که نیست! به امام است. به امامی هم هست که کشتیِ نجاتش وسیع‌ترست و جا برای همه دارد و همه را صدا می‌کند و سوا کردن در مرامش نیست و همه را درهم سوار می‌کند… .

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.