از شمار دو چشم؛ یک تَن کم!

آخرین بار، پیرمرد را در حیاط سپاه دیدم. دو سه سال پیش. آن سالی که معاون شهردار بودم و آن‌روز برای شرکت در مراسم روز پاسدار رفته بودم آن‌جا. از آخرین باری که دیده بودمش خیلی می‌گذشت و گذشت سال‌ها، او را حسابی تکیده کرده بود و از همه‌ی هیبتی که داشت، یک پوست مانده بود و یک مشت استخوان با دست‌هائی که می‌لرزیدند.

یک دستش به عصا و در آن یکی، یک جعبه‌ی کوچکِ شیرینی توی نایلون، از سین جیم‌های سرباز دژبانی رد شد و آمد تو. معلوم بود چندین و چند دقیقه است که سر پا مانده تا از خوانِ دژبانی رد شود و احراز هویتش کنند و معلوم شود چرا می‌خواهد با یک قوطی شیرینی داخل محوطه‌ای نظامی شود.

این را وقتی فهمیدم که تا رسید به‌مان که جلوی حسینیه پادگان گُله بسته بودیم به خداحافطی و حرف‌های دمِ دریِ حین رفتن، تکیه داد به دیوار که نفسش چاق شود و زبان به کامش بچرخد.

در همه‌ی این سال‌ها، آن‌قدر پیر شده بود که وقتی چشم چرخاند بین جمعیتِ ده بیست نفریِ پراکنده در محوطه، مرا به جا نیاورد و وقتی از یافتنِ آشنا ناامید شد، رفت سمت نزدیک‌ترین جوانی که یونیفرم سبز پاسداری تنش بود و جعبه شیرینی را گرفت سمتش و دست انداخت دور گردن او و ماچش که کرد، درِ گوشش خواند:

«آمده‌ام روزتان را تبریک بگویم. همین!

شما را که در این لباس می‌بینم یاد مهردادم می‌افتم که شبیه شما بود و شبیه شما لباس می‌پوشید. وقتی هم که جنازه‌اش را از کردستان آوردند همین لباس تنش بود و با همان لباس دفنش کردیم… .»

و چشم‌های آب مروارید بسته‌اش پر اشک شدند و نایستاد که پاسدارها اشک‌هایش را ببینند و راهش را کشید و رفت… .

و گذشت تا امروز که خبرِ پیرمرد آمد و بقول رودکی، پدرِ پیرِ شهید به “کاروان شهید” که “رفت از پیش” پیوست و  شد «از شمارِ دو چشم، یک تِن کم» وز شمار عاشقانِ بی‌ادعا “هزاران بیش”… .

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.