چلّه

رسم است شب یلدا را کنار شب‌چره خوردن و لمباندن حلوا و پشمک و هندوانه، به نقل قصه و خواندن حافظ بگذرانند و اگر ذوقی بود و حالی، خوش بُود گر محک تاپماچا (چیستان) آید به میان و قدیم‌تر در آذربایجان ما رسم بود دیوان “فضولی” شاعرِ غزل‌سرا هم می‌آمد به میان و مردم آن یک شبِ دراز را به دورهم بودن و خواندن و شنیدن و گفتن و شادی سپری می‌کردند.

استادی داشتم که می‌گفت؛ برای ما ترک‌ها، چائی به خودی خود لذتی ندارد و ذوق و شوق و اراده و اعتیادی که به نوشیدن چائی در بین ماست، بخاطر لذتِ دورهم نشستن و باهم خوردن چائی است و پررنگی و غلظت و لب‌سوزی و لب‌دوزی و لب‌ریزیِ چای بهانه است.

الغرض، در چله‌ای که گذشت، کنار همه‌ی اتفاق‌های خوبی که از دورهم بودن آدم‌هائی که با آن‌ها قوم و خویشی برایت می‌افتد یک اتفاق خوبِ علی‌حده هم افتاد و آن یافتن کتابی بود که ماه‌ها در به درِ لابلای رج و ردیف‌های به هم پیوسته‌ی کتاب‌هایم پِی‌ش بودم و هرچه بیش‌تر می‌جُستم کم‌تر می‌یافتمش و آن شب نمی‌دانم چه حُسنی به اتفاق ملاحت، جهان‌گیر شد که نیمه‌های شب به کتابخانه‌ام کشانید و این‌بار بالاخره یافتمش؛ کتاب شعر و شمشیرِ صمد قاسم‌پور را که در سالِ کنگره‌ی برزگداشت سرداران شهید آذربایجان (۸ تا ۱۱ تیر ۷۴) بتوسط ستاد همان کنگره چاپ شده بود و شعرهای ترکی و فارسی حاج صمد را – شاید برای بار اول- منتشر کرده بود و مثنوی معروف غواصلار؛ سو قوربانلاری (غواص‌ها؛ قربانی‌های آب) هم در انتهای دفتر، درخشان‌ترین فصل کتابش بود و کتابی که آن سال‌ها تهیه کردم بودمش را همان سال‌ها یکی از دوستانِ سابق برد و برنگرداند و باز سال‌ها در به درِ پیدا کردن و داشتنش بودم تا مهر ۸۷ که نمایشگاه استانی کتاب برپا بود در تبریز و لشگر عاشورا غرفه داشت در آن و آن‌جا بعدِ سال‌ها، “شعر و شمشیر” را باز یافتم و گرفتمش!

و همان سال دوباره خواندمش و شب یلدای امسال، بعد فراقی ۱۱ ساله، دوباره در آغوشش کشیدم و یک نفس دوباره خواندمش. به عوضِ حافظ و فضولی و سعدی و شاهنامه‌خوانیِ مرسوم در شب چله!

و یک اتفاق خوب دیگر هم افتاد. مصرعِ روی پوستری که لشگر برای پدرم کشیده بود را لابلای اشعار دیدم و درستش را بالاخره! تنوانستم بخوانم و معترفم که مصرع را چنان درهم تنیده و پیچیده نوشته بودند که در همه‌ی ۱۲ ۱۳ سالی که پوستر میهمان دیوار اتاق مهمان‌خانه‌مان است، نتوانسته بودم درست هجی‌ش کنم و بخوانم! مصرعی از مثنوی ماندگار غواصلار؛ «ساقی بزم شهادت، گوزل اینسانلاری سِئچدی» (ساقی بزم شهادت، زیباترین‌ها را برای خودش سوا کرد)

و غواصلار را حاج صمد در زمستان ۶۴ و لابلای نخلستان، لبِ شط، با دیدن اروندی که تا چند روز بعد از فتح فاو، از خون شهدای غواص سرخ مانده بود، به سوز دل سروده و از آن روز تا الان و تا قیامت، زمزمه‌ی آذری‌های عاشق شهادت است و هی و هر روز تکرار می‌شود. با آن شاه بیت معروفش؛ «لای لای ای جبهه‌لرین یورغونی؛ ای خسته جوانلار/ لای لای ای شهد شهادت‌دن ایچیپ کامَ چاتانلار…»

باری در آن شبِ بلند، معاشران گره از زلف یار باز کردند و شبی خوش شد و بدین قصه‌اش دراز کردند و انگار تقدیر این بود که منی که به بهانه‌ی انتخاب شعر برای کتیبه‌هائی که می‌خواهیم کاشی‌کاری کنیم در مقرنس‌های بیرونی حسینیه‌ی مزار شهداء، یکی دو ماه بود دنبال منظومه‌ در شعر و شمشیر می‌گشتم، تا چله کامل نشده به شعر نرسم و آن شب رسیدم:

بو هیاهوی‌دا شوقیلَه گَلیپ قافیله گِئچدی

ساقی بزم شهادت، گوزل اینسانلاری سِئچدی

قان شرابین، هَرَه ظرفیتی‌نین قَد ْری‌جَه ایچدی

فقط آللاه! هامی هِئچدی… .

(در همهمه‌ی این هیاهوها، قافله آمد و با شوق و شور رهسپار شد/ ساقی بزم شهادت، زیباترین‌ها را برای خودش سوا کرد/ از جام سرخ شهادت، هر کسی به قدر طاقتش نوشید؛ این یعنی همه هیچ‌اند و معشوق فقط خداست… .)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.