ترس از احتیاط کرونائی

نه که ما روئین تنیم و ویروس و باکتری و میکروب و گلوله و تیر و ترکش در ما اثر ندارد. نه! ما – یعنی من و همکارانم در سازمان- از روز اولی که این وبای نوین گریبان شهر و استان و کشور و دنیا را گرفت، توانستیم بین احتیاط و ترس، دیوار بکشیم و نگذاریم احتیاطی که لازم است مراعات شود، راه به ترس و لرز ببرد!

برای همین هم از همان روز اول، بچه‌ها توانستند کاری کنند که خللی در آیند و روند و اجرای امور پیش نیاید. آمار دارم از باقی شهرهای استان و البته استان‌های هم‌جوار و البته‌تر از شهرهای کشور که در بیشترشان، بخاطر ترسی که جای احتیاط را گرفته، دوستان متولی امور در آرامستان‌ها، دست به متوفیِ کرونائی نمی‌زنند و میتِ بخت برگشته‌ی فوت شده در اثر کرونا را بی‌غسل و گاهی حتا بدون کفن، راهیِ سرای باقی می‌کنند و در شهرهائی مثل قم، تطهیر و تکفین با حضور طلاب و بسیجی‌های جهادی صورت می‌گیرد و عوامل سازمان دست به کرونائی نمی‌زدند و خدا را شاکرم که دوستان من در سازمان، روسفید شدند در آزمون عمل به فتوای صریح رهبر انقلاب که حکم فرموده بودند «ولو با صرف هزینه، غسل و کفن و… انجام شود» و هزینه عبارت است از تهیه‌ی ملزومات ایمنی، شامل دستکش و لباس ضدآبِ سرهم و ماسک و شیلد و این‌ها. که شکر خدا تهیه کردیم و بابتش مبلغ اضافی‌ای از بستگان فوتیِ کرونائی نسُلفیدیم!!!

از روزی‌که جسد اولین فوت شده در اثر کرونا وارد محوطه آرامستانِ ما شد، تا امروز که دارم این‌ها را می‌نویسم، هیجان و ترس و احتیاط دست به دست هم داد و مکالمه‌ها و اتفاق‌هائی را پدید آورد که بخشی را نوشته‌ام و بخشی را خواهم نوشت و بخشی را نگه خواهم در صندوق دلم که؛ خیلی چیزها گفتن و شنیدن ندارند و باید با آدم، توی دلش بمانند تا در روز معلوم، همراهش به خاک! سپرده شوند.

اتفاقاتی که وقتی حرفش پیش همسرجان می‌شود، به خنده می‌گوید که «برای تو یکی که بد نشده! دفتر قصه‌ی قبرستانت قطورتر می‌شود و خاطراتت از ایام حضور در آرامستان، پر و پیمان‌تر!!!»به عبارت محترمانه‌تری؛ حکایت دستمالی‌ست که بخاطرش قیصریه به آتش کشیده شد!

غرض این‌که از بعدِ دفن اولین کرونائی، رفت و آمد همکاران شهرداری و دوستانِ دور و نزدیک، به سازمان دچار فاصله‌ی عمیق و طویل و شدیدِ اجتماعی شد!

مثلا آن همکار شهرداری که هر یکی دو روز یک‌بار، می‌آمد و تا یک دم‌کش چائی را استکان به استکان سر نمی‌کشید، از رو نمی‌رفت و پا نمی‌شد برود رد کارش، الان ۵۳ روزست که این حوالی آفتابی نشده است. یا همکار دیگری که مسئولیت مستقیم در نظارت بر فرایند ایمنی پرسنل دارد و از روز شروع بحران تا امروز، برغم درخواست کتبی، از دور اوضاع ما را مانیتورینگ می‌کند و توصیه‌های ایمنی بهداشتی‌اش را با چاپار و تلگراف و تلگرام! می‌فرستد سمت ما و دورکاری را بر حضور ترجیح داده.

یا آن همکار جوان که دیروز آمد و یک‌سری اقلام بهداشتی آورد و خوف چنان بر چهارچوبش مستولی بود که جرأت نکرد بر صندلی‌مان بنشیند و چائیش را در لیوان کاغذی یک‌بار مصرف، عجله‌ای و هول هولکی سر کشیده و نکشیده، فلنگ را بست که ویروس در هوا نقاپدش!

یا آن رفیقم که محل کارش در مجاورت سازمان است و کارمند دانشگاه است و هی می‌آمد بقول عرب‌ها برای دَردِشه (چای و قهوه خوردن و اختلاط و دورهمی!) و از روزی‌که فهمید خاک قبرستان دل باز کرده برای فوتی‌های کوئید ۱۹، کلاهش هم این‌ورها نیفتاده و هی در جواب تماس‌های تلفنی‌ای که دعوتش می‌کنم به دردشه، آمدن را موکول به فردا و پس‌فردا و پسِ آن فرداهای هرگز می‌کند!

یا آن آقای عزیزی که رفاقت دیرینه داریم باهم و از وقتی کرونا باب شده، به فکر قبر و قیامتش افتاده و هر دو روز یک‌بار زنگ می‌زند به تأکید که اگر زد و کرونا گرفتم و مُردم، حواست باشد که فلان‌جای فلان گوستان تاریخی برای خودم قبر کنده‌ام و آماده است و مرا بگو یک‌راست ببرند آن‌جا دفن کنند و هی از زیر دعوتم در رفته که با ابواب جمعی نهاد اجتماعی‌ای که ریش سفید آن جمع هم هست، یک سر بیاید آرامستان و خسته نباشید بگوید به همکاران و کارگران.

یا مسئول امور شرعیِ آن نهاد مرتبط که مراتب ارادت من به ایشان، قدیمی‌ست، وقتی تماس گرفت و گفت «روی شهر را در استان سفید کرده‌اید با عمل به فتوای رهبر و دوربین و خبرنگار می‌فرستم برای تهیه خبر و عکس و تفضیلات» و به تاکید گفت که «در سطح استان هیچ شهری مثل شما نتوانسته عمل کند! و بین ۴۷ شهر استان، نمونه‌اید!!!» دلم غنج رفت و فکر کردم «آخرش یکی متوجهِ سختی کاری که دوستان من برای انجامش همت کرده‌اند و از کسی توقع تشکر ندارند، شد» و منتظر بودم کسانش که می‌آیند شاخه گلی، تقدیرنامه‌ای، چیزی بیاورند برای همکارانم که حقاً کارشان سخت است و کسی حواسش به ایشان نیست و دیدم آقای دوربین به دست‌شان آمد دست‌خالی و با یک دوربین به دوش و از در تو نیامده هوارش رفت به هوا که «من دلِ رفتن توی سردخانه و فلان را ندارم و پدرم اگر بشنود تو مرا فرستاده‌ای آن تو عکس بگیرم، شک نکن که دمار از روزگارت در خواهد آورد!» و گفتم بنشیند به خوردن چای و دردشه! و دوربینش را دادم دست همکاران که عکسِ لازم و تفضیلاتِ درخواستی را برایش ثبت کنند که ببرد نشان مسئولش بدهد و مسئولش مستنداً در سطح استان، باد به غبغب بیاندازد و فخر بفروشد!

و اگر بخواهم بشمارم این دورکاری‌ها و از دور دستی بر آتش ما گرفتن‌ها را، مثنویش هفتاد من کاغذ می‌خواهد و سینه‌ای شرحه شرحه. و جالب این‌که، ویروسِ این دورکاری و از دور گزارش گرفتن به جان خبرنگاران هم افتاده و از یک هفته ده روز قبل که روابط عمومی‌مان در شهرداری خبرنگاران را خبر داده بود که بیایند برای تهیه گزارش، هی آمدن‌شان به فردا موکول می‌شد و به فردای بعد از تعطیلی و فردای دو روز بعد از تعطیلی تا این‌که امروز ظهر سر و کله‌ی دوستان یکی از رسانه‌های اجتماعی پیدا شد.

دوستانی که قرار بود یک هفته پیش در خدمت‌شان باشیم و هی امروز و فردا شده بود قرارمان و بالاخره گوش شیطان کر، امروز روز موعود فرا رسیده بود! آمدند و قرار بود دوربین بیاورند برای تهیه مستند از روند کارهائی که در مورد کرونائی‌ها انجام می‌دهیم.

حرف‌های اولیه زده شد و قرار شد دوربین و حمایلات نور و تصویر را بچینند و شروع کنیم. رفتند که دوربین‌هاشان را بیاورند و نیامدند. آدم فرستادم پی‌شان، نبودند! زنگ زدم به یکی‌شان. گفت الساعه برمی‌گردیم و نگو فیلم‌بردارشان وقتی شنیده که قرارست بعضی کادرها را در سالن تطهیر و سردخانه ببندد، رفتن را به ماندن ترجیح داده و رفته حاجی حاجی؛ مکه!

تا دوستان خبرنگار، فیلم‌بردار جای‌گزین دست و پا کنند و جوانی نترس بیابند که حاضر شود برود توی دلِ شیر، خورشید از صلاهِ ظهر گذشت و قسمت انگار این بود که اولین سکانس را از اقامه نماز ظهر و عصر همکاران سازمان گرفته شود و کار با وضو و از سر نماز شروع شود.

تقسیم کارمان این بود که روحانی مستقر در مزار و مسئول اداری مالی‌مان که تاکید دارد روی ذکر عنوان «مالی» در تهِ اسم مسئولیتش، شرحی از ماوقع بدهند و دوربین برود سراغ سالن تطهیر و سردخانه و محوطه اقامه نماز و محل دفن. ته‌ش هم بنده به زبان تشکر، از همراهی دستگاه‌ها و مجموعه‌های بالادستی‌مان در شهرداری و البته از همکارانم تشکر کنم.

ناشی‌گری‌ دسته‌جمعیِ ما جلوی دوربین نرفته‌ها، منجر به تکرار ضبط سکانس‌ها شد آن‌قَدَر که جوانکِ شیردلِ نترسی که داشت فیلم می‌گرفت، از کت و کول افتاد و باران در گرفت و کار بیخ پیدا کرد و اسباب شوخی و انبساط خاطر مهیا شد… . چه این‌که اساساً ما ترک‌ها ذاتا اهل کاریم و حرف زدن خیلی به کارمان نمی‌آید… .

و این را نوشتم به یادگار بماند از روزهای کرونائی‌ای که بر ما گذشت و دارد می‌گذرد و ترس چنان جای احتیاط را گرفته که دیدار دوستان صمیمی، دور شده و چنان دور که حتا تلفن ما را هم جواب نمی‌دهند از خوف این‌که خطوط سیمیِ تلفن، ناقل ویروس منحوس باشند یا خدائی ناکرده، دعوت‌شان کنیم به دورهمی و دردشه و یک پیاله چای لب‌سوز دور هم و خدا بلا را زود زود طوری برگرداند که دیدار دوستان میسر شود و بقول خواجه؛ بوس و کنار هم!

 

باز نشر در مشرق:
mshrgh.ir/1061384

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.