پادتن

همکار پیمان‌کاری داریم که حوزه‌ی مسئولیتش دائم در حال تغییر منفیست. یعنی چه؟ یعنی محدوده‌ای که برایش معین کرده بودند برای کاری که برایش تعریف شده، هر روز هی کوچک و کوچک‌تر می‌شود. پیمان‌کار که می‌گویم یعنی پیمان‌کار شهرداری و کارش نوعیست که هر از چندگاهی یک سر می‌آید ساختمان اداری سازمان ما و سری می‌زند و جلوی درب ورودی سیگاری دود می‌کند و می‌رود.

بچه‌ها اسمش را گذاشته‌اند شازده‌ی قجری، بس‌که هی در پیِ هر جلسه‌ای که دعوتش می‌کنند، بخشی از اراضی تحت مسئولیتش قیچی می‌شود! عین معاهداتِ ترکمان‌چای و گلستان و برجام! و می‌گویند اگر به همین منوال جلو برود، دیر نیست برسد روزی‌که علی بماند و حوضش.

کار به این‌ها نداریم و کار ما با اراضی و رئیس بازی‌ها و سیستم اداره‌ی شهر و تفکیک مسئولیت‌ها نیست. ما سرمان به مردگان گرم است و سودای‌مان رتق و فتقِ بی‌سر و صدا و حاشیه‌ی کار مردمانی که دست‌شان از دنیا کوتاه شده و یکی مثل من باید امورشان را طوری تمشیَت کند که این جان به سر آمده‌ها، روی زمین نمانند؛ چون روی زمین ماندن میت از صدر اسلام تا الان و از الان تا قیامِ قیامت،کراهت دارد!

برگردیم به قصه‌ی این همکارِ شازده قجری‌مان. راست و دروغش پای کسی که می‌گوید. ما هم مثل همه، شنیده‌ایم که می‌گویند: این آقای پیمان‌کارِ پا به سن گذاشته‌ی در آستانه‌ی بازنشستگی، دچار بعضی دخّانیات است که دودش به گواهی اهل فن؛ هپروت آفرین است. یعنی وقتی یک نفس بزنی از دودی که از آن «اسمش را نبر، برمی‌خیزد»، می‌روی در فضا! می‌شوی خلبان! و از پنجره‌ی طیاره‌ات چیزهائی می‌بینی که چشم مثل منی ساده دل و از آن دود ندیده و نکشیده‌ها، از دیدن و درک آن‌ها محرومند. خاصه اگر ساقیت هم‌دل باشد و ذغالت خوب و رفیقِ پامنقلی‌ت بد! و نام‌برده را که به گواهی دوستان، بارها و بارها، مکرراً در فضا دیده شده!

و وی را از روزی‌که سال نو شد و ورق تقویم چرخید به ۹۹، فقط یک‌بار دیده‌ایم. درست در همان روزهائی‌که خدا ببرد و نیاورَد. که روزی سه چهار فوتیِ کرونائی داشتیم و اوضاع‌مان حسابی قمر در عقرب بود.

یک صبح دیدم آمده و مطابق معمول در فضای بین دو درب کشوئی ورودی سازمان – که اسمش را مهندس‌ها بلندند چیست!- ایستاده بود به کام‌گیری از سیگار وینیستونِ پایه بلندش و مخ همکار خدماتی ما را کار گرفته بود به نقلِ حکایتی که دو سه ساعتِ پیش، برایش حادث شده:

«صبح که کتم را تن کردم بیایم سر کار، یک‌هو دیدم کرونا آمد و نشست روی جیب بیرون کتم. زل زدم توی چشم‌هاش! خودِ نامردش بود. محلش نگذاشتم بلکم برود پی کارش! سرم به شانه کردنِ موهایم گرم شد که از غفلتم استفاده کرد و آمد نشست روی لپم و تا به خودم بیایم، از بین پره‌های دماغم یک‌راست رفت تو!

حالا بیا و خواهش و تمنا کن که به زبان خوش بیا و برو رد کارَت!

نیامد و دیدم اگر نجنبم، این آن تو ماندنی‌ست! رفتم هرچی سیر داشتیم توی آشپزخانه را پوست کندم و ریختم توی تابه و روغن به‌ش اضافه کردم و حسابی تفتش دادم و شیشه‌آبلیمو را خالی کردم روش و همش زدم و گذاشتم جا که افتاد، یک لیوانِ پُر ازش سر کشیدم… .»

و از نقل باقی روایتش چون حاوی نکاتی در خصوص افت ناگهانی فشار و پس دادنِ محتویات مری و معده و… است می‌گذرم و می‌روم سراغ همسایه‌مان که دست کمی از این پیمان‌کارِ هپروتیِ خلبان ندارد و آن‌روز دیدمش که زن و بچه بخت برگشته‌اش را یک‌دور توی ماشین در پارکینگ از سر تا زیر کف کفش، ضدعفونی کرد و یک‌دور جلوی درب آسانسور و لابد یک‌دور و بطور عمیق در جلوی در آپارتمان‌شان الکل پاشی‌شان خواهد کرد و هراس و اضطراب و ترس، از لرزه‌ی دست‌هایش وقتی آب‌پاش پر از الکل صنعتی را خالی می‌کرد روی سر و لباس و کفش و کیف و روسری و مانتوی زن و بچه‌اش پیدا بود و تا مرا دید، کار گندزدائیِ اهل و عیال را جلوی درب نیمه باز آسانسور، نصفه و نیمه رها کرد که بیاید و با صدائی که ترس و لرز درش موج می‌زد، آمار بگیرد «فوتی‌ها بیشتر مال کدام محله و کوچه هستند؟» که نام محلاتِ تلفات داده از کرونا را بداند و به ذهنش بسپرد که اگر خدا زد پس کله‌اش و کلاه از سرش افتاد و باد، کلاه را برد آن حوالی، از خیر کلاه بگذرد و نرود پِی‌ش که نکند آلوده شود و مجتمع مسکونی‌مان را آلوده نکند!

بگذریم… .

خبری منتشر شده بود در لابلای انبوه اخبار کرونائیِ این ۴۰ ۵۰ روزه‌ی اخیر که؛ نمونه‌ای از ابتلا به کرونا در بین معتادان مشاهده نشده است و هی دنبال راست و دروغش بودم که خوردم به پست این دو افیونی و وسواس شدیدی که اعتیاد در روح‌شان کاشته. آیا صنعتی و سنتیِ افیون‌ها، بلدند پادزهر ویروس کوئید ۱۹ باشند یا نه؟ هنوز نمی‌دانم! ولی با عقل سلیم هم جور در نمی‌آید این چرندیات. اما یقین دارم، این‌ها از کرونا هم نمیرند، از وسواس هلاک می‌شوند بلاشک!

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.