هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

سه چهار ماه قبل، روزی‌که یکی از دوستان فضای مجازی به بهانه‌ی سالگرد درگذشت مادر شهیدی عزیز، دوره‌ی ختم قرآن گرفت و یک جزءش را داد به من و من در پستوی سالن پذیرش سازمان نشسته بودم و سرم به خواندن خطوط جزء نوزدهم قرآن مشغول بود، مردی باریک اندام و پا به سن گذاشته از در آمد تو و یک‌راست آمد تا پشت دخل! که یک قطعه قبر دو طبقه بخرد یکی برای خودش و طبقه‌ای برای عیالش. و نگرانی از سر و رویش می‌بارید که نکند قبرستان فعلی شهر پُر شود و جا برای او و زنش نماند و جسدشان را بعد از مرگ ببرند به گورستانی که هنوز معلوم و مشخص نشده کجاست و آیا کسی اصلا سر آن قبور خواهد آمد و آیا اصلا کسی پیدا خواهد شد که میتِ او و زنش را که اجاق‌شان کورست از زمین بردارد یا خیر؟
نگرانیش بی‌خود بود و باید به‌ش می‌گفتم «سی و اندی سال پیش که این قبرستان را برای دفن اموات شهر انتخاب کردند، این‌جا خارج از محدوده شهر بود و مردمی که وسیله نقلیه شخصی نداشتند با چه زحمتی اینجا می‌آمدند برای زیارت اموات و امروز را نبین که این‌همه آدم هر روز می‌آیند این‌جا برای فاتحه خواندن و طبیعتا قبرستان کهنه‌ی شهر، سالی به دوازده ماه زائری ندارد و این‌جا هم اگر روزی پُر شود، تردد مردم به این‌جا رفته رفته کم می‌شود و اقبال می‌کنند به نوئی که بیاید به بازار و کهنه می‌شود دل‌آزار و تو اگر فکر این هستی که چون اجاقت کورست، قبرت فاتحه خوان نداشته باشد، عقلا باید صبر کنی برویم جا برای قبرستان نو پیدا کنیم و بیائی از قطعات آن‌جا یکی برایت سوا کنیم که فردا روز قبرت در مسیر آیند و روند مردم باشد و الخ… و نگران نباش از پُر شدنِ عن‌قریبِ گورستانِ الان. بالاخره یا قبرستانی خواهیم یافت و یا قبرستانی خواهیم ساخت!» اما گوشش شنوای حرف من نبود و آمده بود تا قبرستان پُر نشده، برای خودش و عیال مربوطه خانه‌ای بخرد برای خوابی ابدی که تا نفخه صور و قیامِ قیامت به طول خواهد کشید.
راهنمائیش کردم سمت همکار ثبت متوفیات و به صدائی رسا، طوری‌که بشنود دارم سفارشش را می‌کنم، داد زدم: «آقای توحید! یک قبر دو طبقه‌ی خوب، برای این بنده خدا سوا کن! هزینه‌اش را هم قسطی بگیر که ‌عمو به مشقت نیفتد… .» و پیرمرد خوشحال از موفقیتش در خرید قبر قبل از بحرانِ پر شدن قبرستان و خوش‌حال‌تر بابت پرداخت هزینه‌ها بطور قسطی، کارش که با توحید به انتها رسید، دوباره آمد پشت دخل و این‌بار برای تقدیر و تشکر که «وقتی دیدم داری قرآن می‌خوانی یقین کردم مشکلم حل می‌شود و دست‌خالی برنمی‌گردم… .» و چه مشکل بزرگی حل شده بود! و صد البته گفتن ندارد که خدا و پیغمبرش بهتر می‌دانند که چه فاصله‌ی نجومی‌ای هست بین من و قرآن!
بگذریم. پیرمرد رفت و بنا شد ماه به ماه، بیاورد قسط قبرِ پیش‌خرید شده‌اش را بدهد. و ماه به ماه می‌آمد و قسطش را کارت می‌کشید و می‌رفت تا این‌که اقساطی که داده بود به قاعده‌ی یکی از دو طبقه‌ی پیش خرید شده، شد و کپی سجلی آورد برای اخذ سند! و از آن‌جائیکه ۹۹ درصد پیرمردهای بازنشسته، حساسیت بالای صد در صد دارند به متن و خط و ربط و عدد و شماره و کم‌رنگی و پررنگی نوشته‌ها و امضاء ذیل اوراق و الخ، سند را که گرفت و یک دور سر تا ته‌ش را که رویت دقیق کرد، گفت که می‌خواهم قبری که خریده‌ام را ببینم و آدرس گرفت و رفت تا سر قبری که بنا بود تا قیامت خوابگاهش باشد.
رفت و تا برگردد من رفته بودم جائی و شنیدم که به همکاران گفته «دست‌تان درد نکند. اما ای‌کاش قبری که به‌م فروخته‌اید برِ خیابان بود تا مردم حین آمد و شد، چشم‌شان به قبر و اسمم می‌افتاد و بخاطر سید بودنم می‌ایستادند و فاتحه‌ای می‌دادند.» به خیال آن‌که بازار سیادت در بین رسم و رسوم امروزِ روزِ ماه چنان پررونق است که عابری را از حرکت وا دارد و زبان در کامش به بچرخاند بذکر فاتحه و صلوات!
و هم‌کارمان بی‌هوا گفته «اگر آن طور قبری می‌خواهی باید ۲۰۰ تومن سر بدهی!» و سید تا این را شنیده، عین اسفند روی آتش، از جا جهیده که «کارتان به جائی رسیده که برای جابجا کردن شماره ردیف یک قبر، رشوه می‌خواهید؟» حالا همکار ما بی‌راه نگفته بود، قیمت جائی که او دلش می‌خواست قبرش را آن‌جا علم کند، بیست درصد بیشتر بود. یعنی دویست هزار تومان بیش‌تر!
پیرمرد در نبودِ من، کمی داد و بیداد کرده و وقتی دیده من آن دور و برها نیستم رفته و وعده کرده برمی‌گردد و پیش من، پته‌ی همه‌شان را می‌ریزد روی دایره!
قضا را تا یک‌ماه ازش خبری نشد و رمضان رسید و از قضا دوباره سرم توی قرآنِ جیبی‌ام بود که سر رسید به شکایت و تظلم از اجحافی که به‌ش شده و ۲۰۰ تومانی که ازش سر خواسته بودند و گفت که «یا داد مرا می‌ستانی یا می‌روم پیش بزرگ‌ترت! لابد بزرگ‌تر از تو هم هست در تشکیلات‌تان!» و وقتی دادش را گفت و شنید که همکاری که ۲۰۰ تومنِ کذائی را از شما خواسته، برای خودش نخواسته و هر مبلغی تحت هر عنوانی مستقیما به حساب سازمان کارت کشیده می‌شود و حساب و کتاب دارد، دادش خوابید و رفت.
تا دیروز که معاون شهردار به‌م زنگ زد که «چرا بابت قبور پیش‌فروش شده مبلغی اضافه‌تر خواسته‌اید از مردم؟» و دانستم ضمیرِ (مردم) برمی‌گردد به سیدِ عصبی از جابجا نشدن قبرش از ردیف‌های میانی به قطعه‌ای در برِ خیابان که جلوی چشم خلائق باشد! گفتم «به آن بنده‌ی خدا بگو حالا که رفته‌ای پیش بزرگ‌تر از من به دادخواهی، داد را به قاعده و با اطلاعات کامل بخواه» و جناب معاون که مسئول ارشد ما هم هست به قاعده‌ای، وقتی دانست مطلب را ناقص به عرض عالی‌ش رسانده‌اند، سیدِ به دادخواهی رفته را پس فرستاد سر خودم که کارش را حل کنم و سید بعد از ساعتی آمد و چه آمدنی!!!
با توپ پُر که چرا پته‌اش را ریخته‌ام روی دایره و چرا آبرویش را پیش معاون شهردار برده‌ام و چرا از خدا نمی‌ترسم و چرا آن قرآنی که می‌خوانم نمی‌زند به کمرم که من بعد یادم باشد، حرمت سادات را نگه دارم و چرا خجالت از موی سفیدش نمی‌کشم و اصلا این چه سازمان و اداره‌ای است که دوزار تخفیف ندارد و من چه مدیری هستم که نمی‌توانم و عرضه ندارم جای یک قبر فکسنی را عوض کنم و پولی بابتش نگیرم و داد و بیدادهائی از این دست.
گفتم «اصلا قبرِ فروشی نداریم! پولی را هم از شما گرفته‌ایم همین الان می‌گویم پَسَت بدهند. هر وقت هم عمرتان به دنیا نبود، خودم شخصا متکفل انجام امور شرعی دفن شما خواهم بود. بروید از امور مالی پول‌تان را بگیرید و شما را به خیر و ما را به سلامت!»
توقع چنین پدافندی را نداشت. یک‌هو همه‌ی داد و بیدادش خوابید. نشست روی صندلی و از درِ مسالمت درآمد که «من کارمند اداره‌ی محیط زیست بودم و در سی سال خدمتم، چند بار تشویق بنامم آمده از مرکز و کارمند نمونه بوده‌ام و از این‌ها گذشته، زمین این‌جا را سی و چند سال پیش، شهرداری از اداره ما گرفت برای احداث گورستان. حالا از آن‌همه زمین، یک کف دستش به من نمی‌رسد کپه‌ی مرگم را بگذارم زمین و وقت مردنم بی‌جا و مکان نمانم؟» دست‌هایش داشت می‌لرزید. کم مانده بود اشکش دربیاید. وقتی دید کارمند سابق اداره محیط زیست بودن به دادش نرسید و گرهِ گرفتن تخفیف و ندادنِ آن دویست تومن سر را وا نکرد، به لحنی آرام‌تر سیادتش را پیش کشید و گفت که سید واقعی هست و شجره نامه دارد و از این سیدهای قلابیِ بی‌شجره نیست و اگر ادامه می‌داد مجلس روضه‌ی مکشوفی به پا می‌شد عن‌قریب.
حرفش را درز گرفتم. گفتم کاری که از دست من برمی‌آید این است که مدت قسط‌هایت را زیادتر کنم که فشار کم‌تری به‌ت وارد شود. تقسیط مجدد، گل را از گلش شکوفاند و باز به استناد این‌که به چشم خودش دیده که من آدم اهل قرآنی هستم، گفت «روز اولی که آمدم این‌جا و وقتی دیدم داری قرآن می‌خوانی یقین کردم مشکلم حل می‌شود و دست‌خالی برنمی‌گردم… .»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.