برون سپاری

 

قصه ما با جابر به آن‌جا رسید که یک‌روز که بی‌خبر از همه‌جا و زیر سایه‌ی خدا نشسته بودیم در گوشه‌ی قبرستان به رتق و فتق امور مربوط به مردگان و زندگان، مقامی از مقامات بالا که نظارت و کشیدنِ مو از ماستِ امور بر عهده‌ی اوست، زنگ زد که رقم قراردادمان با پیمانکار حمل اموات را بپرسد و بپرسد که آیا حق و حقوق و بیمه‌ی رانندگان را می‌دهیم یا خیر. روز بعدش هم دوباره تماس گرفت برای گرفتن شماره‌ی رانندگان که صحت اطلاعاتی که دیروز گرفته بود را راستی‌آزمائی کند و علاوه بر آن، گفت که گزارش تفریغ بودجه پارسال را که اهلش بهتر می‌دانند جدولی است از درآمدها و هزینه‌ها که تیرماه هر سال به استماع و تصویب مقامات رسمی می‌رسد و کل دخل و خرج در آن معلوم است را برایش بفرستم.

 

نگفته معلوم بود که باز جابر بامبولی هوا کرده و آن‌طور که بویش می‌آمد دوباره روز از نو بود و روزی از نو و هی باید کاغذ و سند و مدرک کپی می‌گرفتیم تا سیه روی شود هر که در او غش باشد!

 

مدارک را برای حضرت‌شان فرستادم و دو روز بعد در جلسه‌ای که زعمای قوم برای شور و مشورت در فقره واگذاریِ پیمانکاری حمل اموات به جناب جابر تشکیل داده بودند شرکت کردم. جلسه‌ای که هر سال همین موقع‌ها تشکیل می‌شود و چون جابر از شرایط پیمان فقط ادعا و لابی‌ش را دارد، بی‌نتیجه به پایان می‌رسد و این جلسه هم نگفته معلوم بود که جناب جابر دوباره ابر و باد و مه و خورشید و فلک را به هم دوخته که جلسه مقامات ارشد برگزار شود و شاید از این جلسه آبی برایش گرم شود و با امکاناتی که یک دهمِ نیاز سازمان را هم تامین نمی‌کرد، قرارداد حمل اموات را منعقد کند!

 

استدلال سیدالرئیس در خلال جلسه این بود که الان همه‌ی دنیا دارد می‌رود سمت خصوصی‌سازی خدمات و پرهیز از تصدی‌گری حاکمیت و پررنگ کردن نظارت به جای مدیریت و در این مورد به خصوص هم باید راهی را برویم که قافله دنیا دارد به آن‌سو می‌رود و جواب من هم معلوم که؛ «درست می‌فرمائید که باید برویم سمت سپردن کارها به بخش خصوصی. اما وقتی دارید می‌گوئید کار را بدهیم بخش خصوصی انجام دهد و ما نظارت کنیم، باید اهلیت و صلاحیت و امکانات و توان‌مندیِ شرکت و نفری را که قرارست کار را به‌ش بسپاریم را مدنظر بیاوریم که فردا روز وقتی برون‌سپاری کردیم و کشیدیم کنار، طرفِ پیمان، امکانات و تجهیزات لازم را داشته باشد که وسط کار، عین چی نماند توی گِل!» و گفتم فرض بگیریم با ماشین‌آلات زاغارتِ جابر بنا شد امواتِ خلق‌الله را جابجا کنیم، فردا روز ابوطیاره‌ی جابر هلک و هلک برود پی جنازه‌ای که قضا را بابای فلان آدم سرشناس شهرست و باز از قضای ربّانی بزند و حین انتقال پیکر به سازمان، ماشین ریپ بزند و خراب شود، آن آدمِ سرشناسِ شهر، دنیا را روی سر من و شما خراب می‌کند یا نمی‌کند؟»

 

جلسه دو ساعتی طول کشید و از موافق و مخالف همه حرف زدند و دست آخر بنا شد برغم این‌که چندین و چند نوبت آگهی واگذاری منتشر کرده‌ایم و کسی من جمله جابر- پا پیش نگذاشته و شرایط پیمانکاری را نداشته، برای بار آخر به جابر فرصتی یک‌ماهه داده شود که برود چهارتا وانت کابین‌دارِ مدل بالا و سرحال که یکی‌شان مجهز به سردخانه باشد بخرد و بیاورد و حمل اموات واگذار شود به بخش خصوصی. بلکه‌م دست از لابی‌گری و این و آن را واسطه کردن بردارد و اعصاب مدیران ارشد از دست آیند و روندهای بیش از حد و واسطه تراشیدن‌های مکرر آسوده شود. اصلش هم همین بود و هر سال همین موقع‌ها که وقت قرارداد حمل اموات سر می‌آمد، سر و کله‌ی لابی کردن یارو پیدا می‌شد و زمین و زمان را واسطه می‌کرد که سازمان بخش حمل اموات را به او بدهد و او با دو سه خودروی از نفس افتاده، کار را بگیرد و معلوم است که عقل سلیم حکم می‌کند کاری به این حساسیت را به کسی که امکانات لازم را ندارد ندهند. فکر کن بابای کسی مرده باشد و جابر با وانتی که از عهد قلقل میرزا مانده، هلک و هلک برود دنبال نعش بابای طرف و تا برود و برگردد، ماشین هزار و اندی مرتبه ریپ بزند و دست آخر مجبور شوی خودرو را جای‌گزین کنی و خودروی جای‌گزین، اوضاع بهتری از ماشین اولی نداشته باشد و بقول معروف؛ «کوری عصاکِش کوری دگر شود!»

 

تهِ بردِ تیری که جابر در تاریکی انداخته بود و هزار و یک نفر را واسطه‌ی به هدف نشاندنش کرده بود همین شد و برای این‌که فردا روز حرف و تصمیمات جلسه، دو تا نشود و باز بامبولی نو در نیاید و مثلا نگویند جای ۴ تا خودرو ۳ تا هم قبول است و مدل ماشین مهم نیست و الخ، روی کاغذهای سربرگ‌دار سازمان که همراهم برده بودم، مصوبات جلسه را نوشتم و دادم یکان یکان حضراتِ مقامات ارشدی که تصمیم و حرف آخر را زده بودند، امضا کردند و نگفته معلوم بود که جمع از هم جدا نشده، محتوای مذاکرات با جزئیات، کف دست جابر گذاشته شده و فردایش که گفتم امور اداری سازمان تصمیم دیروز را به‌ش ابلاغ کند، خبری سوخته به‌ش ابلاغ کردند.

 

ابلاغ را که گرفت، سرمست از موفقیتش در دور هم جمع کردن و مجاب شدن مدیران ارشد شهرداری در سپردن پیمان به او، بشکن و بالا زنان، پله‌ها را دو تا یکی کرد و آمد بالا برای به رخ کشیدن فتحش و شنید که «برابر مصوبه‌ای که فلانی و فلانی و فلانی زیرش را امضا کرده‌اند، باید کفِ کفَش ۴ تا ماشین مدل ۹۴ به بالا داشته باشی و ماشین‌ها به اسم خودت باشند و تائیدیه‌های بهداشتی را پاس کنند تا بروی برای عقد قرارداد.

 

وا رفت! عین ماستی که جا نیفتاده، تویش قاشق بزنی. معلوم شد حواسش به کاغذی که امور اداری داده دستش نبوده. کاغذ را دوباره خواند. نعل به نعل مطابق  بود با چیزهائی که شنید. و شنید که شهردار گفته «این آخرین فرصتی است که به‌ش داده می‌شود و اگر نتواند ادعایش را ثابت کند و ماشین‌های مدل روز بیاورد، قرارداد نیم‌بندی هم که دارد را لغو کنید برود پی کارش!»

 

زانوان بنده خدا سست شد. می‌شناختمش. معلوم بود دارد به این فکر می‌کند که کی را واسطه‌ی کی قرار دهد که برود با شهردار لابی کند که شهردار از حرفش برگردد. تیر آخر را زدم؛ صورت‌جلسه‌ی دیروز را گرفتم سمتش و امضای شهردار را که پای ورقه دید، همه‌ی امیدهایش را باخت و عقب عقب رفت.

 

گفتم تا ۱۵ تیر وقت داری خودروها را به سازمان معرفی کنی. تو بگی ۱۵ مرداد. اصلا ۱۵ اسفند. ماشینش کجا بود بنده‌ی خدا. آهش کجا بود که با ناله سودا کند؟ و می‌دانستم تهِ زورش را زده و هر ورقی داشته رو کرده و دیگر هیچ ریسمانی برایش نمانده که آویزانش شود.

 

خودش را جمع و جور کرد و گفت تا ۱۵ تیر طول نمی‌کشد، هفته دیگر همین روز، با ماشین‌ها ترمز می‌زنم جلوی سازمان. و رفت تا فردا صبح که دوباره برگشت. این بار صدایش از ته چاه در می‌آمد و خبری از آن داد و بیدادها و اُلدُرم بُلدُرم‌ها نبود و تمام کُرک و پرَش ریخته بود و مودب و متین در زد و اجازه خواست که بیاید تو. تو انگار کن نه آن آدم هفته قبل است که با پا در را باز می‌کرد و صدایش تا هفت تا قبرستان آن طرف‌تر می‌رفت… .

 

گفت «اگر من دست و پائی هم زدم بخاطر این بوده که دخل و خرجم نمی‌خوانده و اگر دروغ و دَوَنگی سر هم کرده‌ام برای این بوده که یک لقمه نان ببرم سر سفره‌ام» و باز قصه‌ی بی‌تهِ مریضی مادرش را پیش کشید و اشکی ریخت که تمساح نمی‌ریزد و پرچم سفید بالا گرفت و از در مذاکره وارد شد که؛ «حالا شما بگو من چه گِلی به سرم بگیرم؟» معلوم بود که رفته از چند نفر مشورت گرفته و سبک و سنگین کرده و معلومش شده که این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست و چاره‌اش در این است که دست و پای الکی نزند!

 

گفتم «معلوم است. ۴ تا وانت بگیر. بده اتاق نصب کنند در کابین‌شان و بیا کار کنیم. همین!» و معلوم بود که از عهده‌اش خارج است. که اگر نبود پارسال و پیارسال و ده سال قبل این کار را کرده بود. گفت «راهی جلوی پایم بگذار. این که گفتی راه نیست. حساب کرده‌ام با پولی که سازمان بابت حمل اموات از مردم می‌گیرد، پول راننده و بنزین ماشین در نمی‌آید. چه برسد به سود و فایده.» گفتم «تو که این‌ها را می‌دانی چرا زمین و زمان را به هم می‌دوزی که بیائی قرارداد ببندی بامان؟ غیر این‌ست که اگر از کار ندزدی و اگر از مردم پول اضافه نگیری، سر سال باید چیزی هم از جیب بگذاری روی پولی که از ما می‌گیری و بدهی پای حقوق راننده و روغن و بنزین و استهلاک ماشین؟»

 

چیزی نگفت. یعنی چیزی نداشت بگوید. گفتم «اما چون پسر خوبی هستی، با همین قرارداد نصفه و نیمه‌ای که بامان داری و با همین یک ماشینی که آورده‌ای پای کار، اگر اگر اگر سرت به کارت باشد و حاشیه درست نکنی، کاری می‌کنم که شب و روز کار کنی و شب به شب خسته و با جیب پر بروی خانه‌تان؟ هستی؟»

 

گل از گلش شکفت. بی‌تأمل گفت «هستم! بزن قدش!!!» گفتم «مراعات فاصله اجتماعی هم یادت نرود! دست دادن و زدن قدش، تا وقتی کرونا نرفته ممنوع است!»

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.