شجره نامه

این‌ها همه، شنیده‌های من است از او. پیرمردی که می‌گویند چهارشانه و هیکلی بود و هم‌نام من. به‌تر و درست‌ترش این‌که من هم‌نام اویم. یعنی اول او بود، بعد پدرم و بعدتر من! که یعنی پیرمردی که قسمت نبود هم را ببینیم؛ پدربزرگ من بود.

مردی که همه‌ی عمر نه چندان طولانی‌ای که داشته را به قاعده و با نظم و ترتیبی که خودش ساخته و پرداخته بود زندگی کرد و از قوانین سختگیرانه‌ای که داشت سر نپیچید و دستِ آخر خیلی راحت و بی‌تکلف و بی‌درد، از دنیا رفت. به راحتی بوئیدن یک گل سرخ. یا سر کشیدن یک جام شربت گلاب.

من که او را ندیده‌ام. نه من که هیچ‌کدام از چهار نوه‌ای که بعدها خدا به او داد. فقط از او شنیده‌ام؛ که مردی سر به زیر بود و سرش به کار خودش. کسی نشنیده بود او حرف کسی را پیش کسی بزند و بگذارد کسی حرف کسی را پیشش بزند. روزی‌که می‌خواستم برای پدرم بنویسم، وقتی رسیدم به قصه زندگی پدرش، همه‌ی حرف‌ها برمی‌گشت سر غیرت او و نانی که از بازوی خودش خورده بود و دستی که از همان کودکی به زانوی خودش گرفته بود و زندگی‌ای که خشت به خشتش را خودش ساخته بود تا رسیده بود به خانه باغی بزرگ در محله امام‌زاده خوی که یک سمتش خانه بود و سمت دیگرش چند اتاق تو در تو که توی‌شان دار قالی داشت و کارگر قالیباف و دوک و خم رنگرزی و قیچی پرداخت زنی و میل و چاقو و نقشه فرش. و کارش فرش‌بافی بود. و شب و روز سرش به کار گره در گره زدن و رج به رج بافتن فرش و پادری و قالی و قالیچه.

می‌گویند عادت داشت بعد از هر غذائی که می‌خورد، دندان‌هایش را با نمک بشوید و سر همین بود که تا آخرِ روز همه‌ی دندان‌های سفید و یک‌دستش سالم مانده بودند و مته‌ی هیچ دندان‌پزشکی هیچ‌کدام از ۳۲ دندانش را نتراشید که عصب بکشد و یا پر کند و آنا –مادربزرگم- می‌گوید «فقط یکی از آن ۳۲ دندان آن‌هم چند روز مانده به مرگش به زور انبر از بیخ کشیده شد.» اصلا پیرمرد در محله‌شان که هر کس را به نامی می‌خواندند، به دندان‌های سفید و یک‌دستش شُهره بود.

مادربزرگم که همسر او باشد، می‌گفت آفتاب نزده چارق‌هایش را ور می‌کشید برود سر کار. و همان‌جا زیر لب اسم ناهار را می‌گفت و همان یک‌بار بود و باید حواست می‌بود و می‌شنیدی که باید برای ناهار چی بار بگذاری و قاعده‌ی ناهار و شام و آیند و روند را او معلوم می‌کرد و کارش این بود که می‌رفت توی قالیباف‌خانه که به‌ش کارخانه می‌گفتند و چند ده قدم با خانه فاصله داشت و بین‌شان چند ده درخت گیلاس و سیب و گردو فاصله بود و تا صلاه ظهر آن‌جا بود و با الله و اکبرِ اول اذان، با یک لایه گرد و غبار و کُرک و پُرزهای نخ‌های قالی می‌آمد بیرون و سر و رو می‌تکاند و دست‌نماز می‌گرفت و قامت می‌بست و نمازش تمام نشده، سفره ناهار پهن بود و بعد از ناهار دوباره کار و تا آفتاب رمق داشت، هی بالا سر شاگردهای قالیباف‌خانه، رج به رجِ گل‌های قالی گره می‌زد تا غروب.

پیرمرد فقط روز عاشورا دست از کار می‌کشید. از صبح روز دهم تا ظهرش دو زانو می‌نشست توی تراس و پای روضه‌ی رادیو گریه می‌کرد و ظهر که می‌شد می‌رفت تا در خیابان و پشت سر دسته عزاداران محله امام‌زاده، سینه بزند برای امام.

و عاشق کارش بود و همه‌ی بچه‌هایش را نشانده بود سر کاری که صفر تا صدش را خودش بلد بود و صفر تا صدِ کار را یادِ بچه‌هایش هم داده بود. پدری که سخت‌گیر بود و قانون در خانه و کارخانه‌اش حرف اول و آخر را می‌زد و مگر از مو از ماستِ قانون او می‌شد بیرون بکشی؟

و هر کارش قاعده داشت. حتا زیارت رفتنش. که صبر کرد بچه‌هایش از آب و گل در بیایند و پاکی و نجسی حالی‌شان شود و بچه‌هایش را توی قنداق نبرد پابوس آقا که بچه با دست و بال نجس نروند توی حرم. اخلاقش خاص خودش بود. وقتی در سال ۵۰ خواست که زن و بچه‌اش را ببرد زیارت، خواهر و یکی از خواهرزاده‌ها را هم با خودش برد و آن‌روز که بردشان توی عکاسخانه‌ی دم حرم که عکس یادگاری بگیرند، وقتی وُسعش نرسید دو تا عکس بیاندازند، به زنش گفت نیا توی عکس. فردا روز خواهرم عکس را می‌برد می‌گذارد توی تاقچه خانه‌اش و خوبیت ندارد چشم مرد نامحرم بیفتد توی عکس ناموس من. و تنها عکس دسته جمعی خانواده شرفخانلو در دهه ۵۰ بدون حضور مادر خانواده گرفته شد.

مثل همه مردم عامی و عادی عهد قاجار، سوادش در حد خواندن اعداد بود و جمع و تفریق کردن حساب و کتاب‌ها و سر از سیاست در نمی‌آورد و وقتی یکی دو سال مانده به انقلاب، فهمید که دارد توی مملکت اتفاق‌هائی می‌افتد و بعدتر بو برد که یکی از سردسته‌های اتفاقی که دارد می‌افتد پسر خودش است، علی را گفت که بیاید و بنشیند و از سیر تا ماجرای شاه و خمینی را برایش بگوید و وقتی داستان را شنید و شنید که علی و دوستانش هی دارند تهدید می‌شوند، پول داد تا علی برود برای خودش تپانجه بخرد و خودش میخ یکی از قیچی‌های تیزِ پرداخت زنی‌ش را درآورد و دو لب قیچی را از هم جدا کرد و هر کدام را بست سر چماقی و یکی را گذاشت پشت در و یکی را شب به شب زیر سرش تا اگر اراذل و اوباش پیِ پسرش آمدند، وسیله برای دفاع از خانه و ناموس دم دستش باشد… .

مردی که طبع و همتش بلند بود و وقتی پا به سن گذاشت و از تک و تا افتاد و پسر ارشدش دانشگاه قبول شد و رفت ارومیه، ‌شنید از دور و بری‌ها که کارخانه را تعطیل کن و جایش بقالی باز کن و بنشین پشت دخل و آیند و روند مردم را ببین و گفت که «من آدمِ پول‌ها و کارهای درشتم. کار درشت می‌کنم که پول درشت دستم بیاید که درشت درشت خرج کنم و بندِ یک قران دوزارِ مردمی می‌آیند یک سیر ماست و دو سیر پنیر بگیرند از بقالی نباشم.» همین هم بود. در آن سی چهل سالی فرش بافت، حتا یک نوبت هم فرش را پیش‌فروش نکرد و پول هیچ فرشی را از پیش نخورد و خدا به قاعده‌ی دلش به‌ش داد و سر همین بود که یک‌روز عصر وقتی با آستین‌های بالا و دست‌هائی که از مرفق تا نوک انگشت‌ها ازشان آبِ وضو می‌چکید آمد نشست توی تراس که لباس عوض کند و جوراب بپوشد که برود مجلس ختم همسایه، همان‌جا افتاد و دوا و دکتر و دستگاه احیا به حالش افاقه نکرد و سال‌های عمرش که از سیزدهم سنبله‌ی سال ۱۳۰۰ شمسی شروع شده بود در ۲۴ خرداد ۱۳۶۰ تمام شد. رحمت خدا بر او و پسر شهیدش علی آقا شرفخانلو.

بخوانیم برای سالگرد درگذشت الفاتحه مع الصلوات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.