آخر تو مُشتی ملخک

دستور مقام قضائی به دستگاه‌ها ابلاغ شد و ظاهر امر این بود که کار تمام شده و به عقل ما، همه مجاری و منافذ بسته شده و جابر عملا هیچ امکانی برای فعالیت ندارد. خیال باطلی که به هفته نکشید نقش بر آب شد.

آن‌روزها با روحانی ساده‌دلی قرارداد همکاری بسته بودیم که بر فرآیند امور شرعی کفن و دفن نظارت کند و اگر کسی برای مراسم تشییع روحانی خبر نکرده بود، نماز و تلقین میت‌شان را بخواند و اتاقی کنار سالن تطهیر (غسال‌خانه) به شیخ داده بودیم و میز و صندلی و قفسه‌ای برای کتاب‌هایش و البته یک فلاکس آب داغ به همراه چای کیسه‌ای و یک قندان قند که عظیم‌زاده مکلف بود هر از گاهی سری به شیخ بزند و اگر آب جوش و چای کیسه‌ای و قندش ته کشیده بود شارژشان کند.

دوربین‌های مداربسته محوطه را هم تازه راه انداخته بودیم و عین ندید بدیدها هی از دریچه‌ی دوربین‌های پر شماری که مزار را در محاصره داشتند، این‌جا و آن‌جای محوطه را رصد می‌کردم و زوم و فوکوس دوربین‌های پرکیفیت ۴K را تست می‌زدم که از کجا می‌شود باهاشان کجا را دید!

قضا را یک‌روز مشغول ور رفتن با دوربین‌ها بودم که دیدم نعش‌کش جابر پیچید جلوی سالن تطهیر و جابر پیاده شد و رفت درب اتاقک ماشین را باز کرد و داد زد «یکی بیاید این جنازه را تحویل بگیرد!» و بعد برگشت و دست گذاشت روی بوق و مگر حالا رضایت می‌داد؟

دوربین‌های اطراف سالن تطهیر و سردخانه قابلیت ضبط صدا هم دارند و چون در ارتفاع پائین نصب شده‌اند، وضوح تصویر و صوت خوبی ازشان دریافت می‌شود. تا بچه‌های نگهبانی سر برسند و جنازه را تحویل بگیرند، شیخ هم آمد بیرون که ببیند چه خبرست و این کیست که آن‌جا را گذاشته روی سرش. جابر تا شیخ را دید، دست از بوقیدن برداشت و آمد سمت شیخ که «حاج آقا خیلی خیلی خوش آمده‌اید به سازمان ما! خبرش را داشتم که قرارست قدم روی تخم چشم ما بگذارید و تشریف بیاورید این‌جا…» و شروع کرد بطرز رگباری و لامنقطعی تعارف و تملق و تمجید تکه پاره کردن برای شیخ ساده دل‌مان.

شیخ دستی به تشکر روی سینه گذاشت و گفت «انگار شما از بچه‌های سازمان نیستید که تا حالا زیارت نکرده‌ام. کارتان را انجام دادید بفرمائید تو، چائی در خدمت باشیم… .» و همین یک جمله کافی بود که سر نطق جابر باز شود و بی‌آنکه متوجه باشد درست ایستاده زیر دوربین و صدا و تصویرش بصورت آنلاین دارد از تلویزیون اتاق من پخش می‌شود، اول گفت «پیمانکار سازمان آرامستان ارومیه‌ام و هر از گاهی گذری می‌آیم خوی.» و بعدش شروع کرد به گله و شکوه و داد و بیداد از دست مدیرعامل سازمان و وسط خطابه چند بار چشم‌هایش پر اشک شد و فصلی در مظلومیت و بیچارگی و آوارگی خودش دادِ سخن راند و گفت «الان یک ماه است نان خالی هم ندارد ببرد سر سفره‌اش و فلانی و فلانی و فلانی هم‌دست شدند که خانه خرابش کنند» و پشت بندش دست برد و به معنی واقعی کلمه، گربیان چاک کرد و باعث و بانیِ بدبختی‌ش را سپرد به آقایش ابوالفضل و خاطرنشان کرد که آقایش ابالفضل، صبرش کم است و زود جوابِ این‌ها را می‌دهد و شیخ فقط توانست وسط ناله و نفرین‌ها بپرسد «ببخشید من هنوز اسم شما را نمی‌دانم!» و شنیدن این یک جمله همان و وا رفتن جابر همان!

گفت «من پسر جابرم! بابام امروز کار داشت مرا جای خودش فرستاده سر کار.» و بعدش گفت که «راستِ راستش این است که داداشِ جابر هستم و قبلا طلبه بودم. درس‌های شما سخت بودند مغزم نکشید آمدم بیرون.» و دروغ و دَونگ و چرت و پرت بود که ریسه می‌کرد پشت سر هم و اسم دو سه تا آخوند معروف را برد و گفت فلانی پسرخاله من است و بهمانی پسرِ داماد باجناق بابام و آن آخوند سومی، هم‌کلاسی قدیمی‌ام و هی دروغ و چرند ریسه می‌کرد پشت سر هم و ته‌ حرف را رسانید به آن‌جا که «اصلش این است که من خود جابرم و این‌را هم بدان که با رئیس طلبه‌خانه خوی رفیقم. خواستی سفارشت را به‌ش می‌کنم. شمام زحمت بکش سفارش ما را به این‌ها بکن… .» و رفت از سر جنازه گرفت که با کمک نگهبان، برانکاردش را منتقل کنند داخل سردخانه… .

معاون دادستان پیِ حکمی که انشا کرده بود، به پاسگاه‌های نیروی انتظامی دستور داده بود اگر دیدید جابر با ماشینش جنازه حمل می‌کند، هر جا که بود توقیفش کنید و بعد از آن‌که جسد را تحویل سردخانه دادید ماشین را منتقل کنید پارکینگ. سر بند همین دستور زنگ زدم به شیخِ ناظر شرعیِ مستقر در بخش تطهیرخانه که گوشی را بده به جابر و به جنابش گفتم «این‌بار را ندید می‌گیرم. دفعه بعد می‌دهم بچه‌های پاسگاه شهرک ببرندت آن‌جا که عرب نی انداخت» و به ثانیه نکشید که جابر و نعش‌کشش از تیررس دوربین‌های سازمان در رفتند.

البته به هفته نکشید که دیدم دوباره جنازه‌ای را نمی‌دانم از کجا بُر زده و آورده سازمان. جمعه‌ای بود. زنگ زدم به معاون دادستان و او به بچه‌های کلانتری شهرک دستور داد که فی‌الفور ماشین را توقیف کنند. تا پلیس سر برسد، جنازه رفته بود توی سردخانه و جابر داشت جمع می‌کرد برود که افتاد توی تور کلانتری و ماشینش توقیف شد. باز ما فکر کردیم دیگر قصه جابر سر آمد اما به ساعت نکشید که دیدیم سوار همان ماشین آمد و خودی نشان داد و بوق فاتحانه‌ای زد و یک دور داخل محوطه چرخید  و بعد از آن‌که یک‌دستِ کامل به ریش ما خندید، رفت پی کارش.

زنگ زدم به معاون دادستان. بی‌خبر بود از رفع توقیف. زنگ زدم به رئیس کلانتری و شنیدم که ماشین را با دستور مستقیم دادستان آزاد کردیم. ظاهرا یکی از کلیدهایش را انداخته بود توی قفل دادستان و گفته بود ماشین را با جنازه‌ی داخلش توقیف کرده‌اند و صاحب مرده، مرده‌اش را می‌خواهد و همین الان است که بوی تعفنش همه جا را بگیرد و صورت خوشی ندارد میت مسلمان روی زمین توی ماشین، زیر ظل آفتاب بماند و اشکی ریخته بود تمساحانه و دستور رفع حصر را گرفته و برای بار دوم از بلا جَسته بود!

مدتی گذشت و دیگر تقریبا هیچ خبر و ردی از جابر و کارهایش نداشتیم تا صبح روزی پائیزی که از نگهبانی خبر دادند که جسد پدر جابر را منتقل کردیم سردخانه. ظاهرا بنده خدا، دیروز تصادف کرده بود و عمل و مداوا موثر نشده بود و عمرش به دنیا نمانده بود. خبر را که شنیدم، ناخودآگاه پیش خودم فکر کردم «جابری که یک روده صاف توی شکمش نیست آیا اصلا بلدست در مرگ عزیزی سوگوار شود؟»

غرق همین اوهام، داشتیم صبحانه می‌خوردیم که جابر و نوچه‌اش با سجلی و گواهی فوت و… آمدند تو. چشم‌های جابر آن‌قدر سرخ بود که باورم شد مرگ پدر، تحت تاثیرش قرار داده! مدام با کف دست به پیشانیش می‌کوبید و هی دستی را که باهاش کاغذ و مدارک را گرفته بود، می‌کوبید به سینه‌اش. تحت تاثیر قرار گرفتم. جلو رفتم و تسلیت گفتم و گفتم بچه‌ها یک دست کفن بدهند به‌ش و گفتم «معطل ثبت گواهی‌ و تحویل سجلی نمان. می‌گویم برایت انجام می‌دهند فردا پس‌فردا که سرت خلوت شد می‌آئی هزینه‌ها را کارت می‌کشی و رسیدها را تحویل می‌گیری.» و او هم‌چنان با کف دست بر وسط پیشانی می‌کوفت و با دست دیگرش که حالا خالی از مدارک شده بود بر سینه، بین هق‌هقِ گریه‌هایش مجالی جُست و گفت «مرحوم وصیت کرده با ماشین من ببریمش قبرستان روستایمان. دوست داشت آخرین ماشینی که توی این دنیا سوار می‌شود ماشین من باشد! ببین اگر راه دارد بگذار وصیت پدرم زمین نماند… .» واقعا راه دیگری نداشت و نه نمی‌شد توی کار آورد! سکوتم را که دید برق افتاد توی چشم‌های آبیِ پر از اشکش… .

بسته‌ی کفن را از عظیم‌زاده گرفت و دعای خیری نثار کرد و رفت. از در که داشت می‌رفت بیرون، یک آن حس کردم لحنش از گریه برگشت. توی دلم شیطان رجیم را لعنت کردم که دارد مشکوکم می‌کند. اما باز دلم رضا نداد و حواله کردن لعنت خدا بر دل سیاهِ شیطان، افاقه نکرد و رفتم سر وقت ویدئو چک!

حدسم درست بود. تمام آن اشک و زاری و ناله و بر پیشانی و سینه کوفتن، تیاترش بود برای گرفتن جنازه و شکستن قرق! پا که از ساختمان بیرون گذاشت، اولین جمله‌ای که به نوچه‌اش گفت این بود «دیدی گفتم همه‌شان را منتر خودم می‌کنم!!!؟»

و قرق را که شکاند، به هفته نکشید که از استانداری نامه آمد عطف به درخواست آقای جابر جعفری مدیرعامل شرکت خدماتی، مکلفید در جهت اجرای سیاست برون‌سپاری فعالیت‌های دستگاه‌های اجرائی و بکارگیری ظرفیت بخش خصوصی، همه موانع فعالیت نامبرده را رفع و از تسهیل امور مربوط به ایشان، این استانداری را مطلع فرمائید! یعنی که یعنی!

شهردار که از نامه باخبر شد، با استانداری موضوع را در میان گذاشت و به من و شاهین مأموریت داد جواب مستندی بنویسیم برای نامه و حضورا برای شرح موضوع برویم پیش جناب والی! و یک‌روز صبح در خنکای سحرگاهی تیرماه، رفتیم ارومیه و بعد از صرف صبحانه در یکی از بساط کباب تنوری‌های کنار جاده سنتو، حضور حضرت والی رسیدیم و حکم معاون دادستان و حماسه‌هائی که جابر خلق کرده بود از جعل دست‌خط و عنوان و اخذ مبالغ گزاف و شکایات مردمی و هر تر و خشک دیگری را که مربوط به او می‌شد را ریختیم روی دایره و هرچه جابر رشته بود را پنبه کردیم رفت!

اینی هم که جابر خودش را مدیرعامل شرکتی معرفی کرده بود، گزک داد دست شاهین که استعلام بگیرد از ثبت اسناد و بفهمد که جابر در شرکتی که ادعا کرده مدیرعاملش هست، هیچ سمت و رتبه‌ای ندارد و به جرم جعل عنوان و مکاتبه با استانداری با عنوانی جعلی، شکایتی تنظیم کرد بلند بالا و تسلیم دادگاه و دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری‌های قبلی نبود و جابر که هزار جور دوست و رفیق توی راهروهای دادگستری داشت، گرا گرفت که اگر شهرداری و سازمان را از شکایت منصرف نکند، حسابش با میله‌های سرد زندان است و جریمه و داغ و درفش! و دانست که این‌بار دیگر خبری از جَستن نیست و این‌بار توی مُشت است ملخک!

چند روز این پا و آن پا کرد و وقتی دید قضیه جدی‌تر از چیزیست که فکرش را می‌کرده و هر آن‌چه از واسطه و سفارش و لابی که داشت به کار برد و توفیقی نداشت، پرچم سفید بالا برد و آمد برای صلح. پاسش دادم سمت شاهین. شاهین هم چنان تعهدنامه‌ای ازش گرفت که در هر خطش هزار قفل و زنجیر به پای جابر بسته بود. تعهدنامه را داد به من که بدهم یکی از دفاتر اسنادرسمی تنظیمش کند و جابر برود برای امضا.

متن را توی پاکتِ لاک و مُهر شده دادم دست جابر و گفتم برو دفترخانه شماره ۱۰۴ که سردفترش رفیقم بود. به یک ساعت نکشید که دیدم با کپی متنی که توی پاکت بود برگشت که «سردفتر سلام رساند. گفت این چیزی که شما نوشته‌اید را من نمی‌توانم اقرار و تعهدش کنم!» یعنی این‌که در کسری از ساعت توانسته مخ دوست چندین و چند ساله و مدعی مرا بزند و نه تنها تعهد ندهد که کپی متن تعهد را هم بدست بیاورد!

تعلل می‌کردم سرِ رشته از دست می‌رفت. گیوه ور کشیدم سمت دفترخانه‌ای که سر گذر شهرداریست و سردفترش برغم این‌که همه اسناد را ده بار می‌خواند، هیچ ازشان سر در نمی‌آورد. متن را گذاشتم جلویش و گفتم «بده تایپش کنند. یک دور هم بخوان ببین ایرادی اشکالی چیزی نداشته باشد! آماده شد خبرم کن بگویم طرف بیاید امضایش کند.»

آفتاب ظهر آن روز به وقت نماز نرسیده بود که امضا و اثر انگشت جابر ماسید زیر تعهدنامه‌ای سه صفحه‌ای که جابر را شش قفله، متعهد می‌کرد بدون اخذ مجوز از سازمان حق هیچ فعالیتی در امر مرده و مرده‌کشی نداشته باشد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.