خوشتیپ و خوشبو و خوشگِل. موهایش را مثل همهی جوانهای خوشتیپ آن دوران به عقب شانه میکرد و جاکلیدی توپکیای که مدام در دستش میچرخید یکی از اجزای جدائی ناپذیر هیبتِ دوست داشتنی معلم پرورشیمان بود در سال ۱۳۷۲٫ در مدرسه راهنمائی نمونهی دولتی ِمعلم خوی.
زنگِ اولِ شنبهی اولِ سال اولِ راهنمائی وقتی با آن صدهزار جلوه از دفتر مدرسه برون آمد و وارد کلاس ما شد و سلام داد و بفرمائید گفت تا بنشینیم، به طرز خاصی گچ صورتیِ استفاده نشدهای را برداشت و تَقّی زدش لبِ زبانهی تخته سیاه و بعد از آنکه بقدر استفادهاش از آن گچ را شکست، به خطی خوش و به طرز نسخ وسط تخته نوشت «مُوت» و با گچ زرد اعراب گذاریش کرد و گفت «در زنگ عربیتان یاد خواهید گرفت که این کلمه یعنی مرگ!» و بعدش یک «یـ» در اولِ موت گذاشت و «یموت» درست کرد و گفت «یعنی که میمیرد» و دست آخر کلمهی «لا» را به ترکیب افزود و ترجمه کرد به «هرگز نمیمیرد» و گفت که اسمم «لایموت است. یعنی که هرگز نمیمیرم!»
و بعد به شیوهای که داشت اسم یکان یکانمان را پرسید و طوریکه نه پررو شویم اول کاری و نه یخمان آب نشود، فضا را شکست و از آن تاریخ به بعد رفیق شدیم باهم. و بچه در آن سن و سال و در آن فضای دهه هفتادی که فقر رسانه و الگو و مجله و فیلم و سریال و سلبریتی، غوغا میکرد، کجا الگوی بهتری از معلمهایش داشت و آنهم معلمی به خوشتیپی و خوشگِلی و خوشخطیِ امیرمختار لایموت!؟
ما هرچه بزرگتر شدیم او همچنان معلم بود و کجا کسی از معلمش بزرگتر میتواند شد؟
ایام گذشت و گرفتار دنیا شدیم و هی چرخ خوردیم و خوردیم و خوردیم و هرکدامِ شاگردهای آن کلاس پرتاب شدند یک گوشهی عالم و از آن سال و از آن کلاس و آن مدرسه فقط خاطرهاش ماند.
سالها بعد در نصف شبی که انتخابات مجلس در اسفند ۹۰ برگزار و تمام شده بود و نشسته بودیم در ورودی دفتر هیئت نظارت، منتظر ناظر مسئولها که با صندوقهای ویژه شورای نگهبان و تعرفهها و صورتجلسهها از سر صندوقشان برگردند، بعد از سالها دوباره دیدمش. ناظرمسئول صندوق شمارهی نمیدانم چند بود و ماخوذ به حیا و مودب ایستاده بود ته صف که در تراکم تحویل اقلام، وسایل و صورتجلسههایش را تحویل بدهد و برود. جلوی پایش بلند شدم و به اسم صدایش کردم که بیاید جلو و معطلِ صف نماند. جلو آمد و دست داد و تشکر کرد و برگشت سرجایش. بیآنکه احترام ویژهام به او باعث ویژهخواری او شود! و منتظر ماند تا نوبتش برسد. و وقتی اقلامش را تحویل میداد دقت کردم که هنوز با خط خوب او که الگوی سالهای نوجوانیم بوده، هزار فرسنگ فاصله دارم.
قضا را در انتخابات سال ۹۸ عضو هیئت نظارت بخش شد و همکار و همرده شدیم. احترامش را داشتم و خیلی وقتش را نمیگرفتم که هی برویم بخشداری و او را از کار و زندگی و مدرسهاش نمیانداختم. یکبار هم که داشتیم باهم میرفتیم فیرورق که با بخشدار جلسه بگذاریم برای تعیین اعضای صندوقها، چشمش خورد به یکی از کتابهایم و برش داشت که بخواند و من چه فخری کردم که رسیدهام به آنجا که معلمم به دیده تحسین به کارم نگاه کند… .
روز انتخابات رسید و من زودتر از او رفته بودم بخشداری و او قرار بود بعد اذان صبح بیاید و آمد و از در تو نیامده، سفت مرا در آغوش کشید. حیرتم وقتی مداوا شد که فهمیدم، شبش تا صبح کتاب پدرم را خوانده بود و حوالی اذان در رویائی صادقانه پدرم را دیده بود و کلمه برایم آورده بود از پدر شهیدم و چه روزی شد آن روز… و چه کلمهای آورده بود… . (و اینها را در صفحات ۱۰۱ و ۱۰۲ی «امین آرا» نوشتهام و چاپ شده به تفضیل)
و هی گرهِ رفاقتمان محکم و محکمتر شد و هی بعد از آن انتخابات باهم رفیقتر شدیم و هی حواسش بود که هر از چند هفته یکبار بهم زنگ بزند و پیجوی کار جدیدی که دست دارم و هنوز به چاپ نرسیده باشد و هی حال هم را میپرسیدیم و هی ناخنک میزدم به جزوات دوره دکتریش که قضا را همرشته بودیم و او ترم بالائیمان بود، تا هفته قبل که شنیدم گرفتار نحوستِ کرونا، بستریِ ناخوش احوال است در بخش مراقبتهای ویژهی بیمارستان امام خمینی و هی از پرستار و سرشیفت بخش، پیِ صحتش را میگرفتم و ناگاه دیروز آبِ سردی ریخته شد روی سرم که «کرونا یک گل دیگر چید… .»
رضوان خدا بر او باد بحق صلوات بر محمد و آل محمد. بر او که «لایموت» بود و تا هرگز! در دل ما نخواهد مُرد.
دیدگاهها
انتظار چنین پایانی نداشتم داداش
از صبح همش خبرهای ناگوار میشنوم
روحش قرین رحمت خدا