بِهشتِ بَدیعِ بُشرویه

شب شکسته و صبح دمیده بود که رسیدیم. بین خواب و بیدار و خنکای سحر که حتا در کویر هم تا زیر پوست آدم می‌خزد. و تو بهتر می‌دانی شکوه وقت سحر را، وقتی آسمان شب از سیاهی به کبود و سرمه‌ای در حال انقلاب است.

همان اول کار و بعد از دور زدن میدانی که (BOSHROYEH)  را درشت و رنگی با ابتکارِ استفاده از گل زعفران و پسته به جای Oهای لاتین در عبارت، جلوه داده بودند، رسیدیم جلوی درِ مسجد جامع از سمت خیابان اصلی، به رغم این‌که نیم ساعتی از اذان گذشته بود هنوز باز بود و فکر کردم لابد برای مسافران عبوری‌ست که در خانه خدا را برای ادای فریضه باز نگه می‌دارند و نگو نه درب اصلی که همه درهای مسجد بازست. برای عابران از شهر و ساکنانش. و این را وقتی میدان را دور زدیم و از خیابان غربی مسجد داخل شهر شدیم دیدم و چقدر دلم خواست که ای‌کاش خستگی سفر و حوصله‌ی تنگِ همسفران و منگیِ بین خواب و بیدارمان مانع نمی‌شد و به قاعده‌ی دو رکعت میهمان مسجدِ جامع شهر می‌شدیم… .

یکی دو خیابان و گذر و پس‌کوچه‌های سنگفرش شده‌ی مارپیچ را رد کردیم که برسیم به اقامت‌گاه گروه. که خانه‌ای بود قدیمی اما نونوار شده که چند سالی‌ست تبدیل به اقامت‌گاه بوم‌گردی شده است. و عهد، ماشین سر گذری ایستاد که مسجد قدیمی دیگری آنجا بود باز با درهای باز و چمدان‌ها را که برمی‌داشتیم توی دلم گفتم «جَلدی می‌روم بار و بنه‌ام را می‌گذارم و برمی‌گردم همین‌جا برای نماز صبح.» و بعدش بلافاصله، “اما” زدم به حرف توی دلم که «کاش خانه دور نباشد و تا بروم و برگردم، مسجد را نبسته باشند.» که نبسته بودند و با چند نفر از همسفران برگشتیم و از دهلیز کاهگلی مسجد داخل حیاطی شدیم فراخ که گوشه‌ گوشه‌اش شبستان بود و مثل «مسجد حاج بابا»ی خودمان، ضلع قبله‌اش ایوان تابستانی داشت که مسجدِ مردم باشد در گرمای تابستان و دو شبستان دیگر در یال جنوبی و شرقی که سقف و در و پنجره داشت برای باقی ایام سال. عین «حاج بابا» در قلب بازار خوی. و این‌جا بُشرویه بود یکی از ۱۳ شهرِ استان خراسان جنوبی با ۱۷ هزار سر سکنه و این‌جا که وضو گرفتیم برای صلاه صبح، مسجد میان‌دِه بود با همان زیبائی و زیلوهای اختصاصی؛ عین حاج بابای خودمان که اسم واقف و سال وقفش، دور دوزی شده است در نوار حاشیه زیلو.

و ما میهمان همایشی بودیم که قرار بود طی آن و به مناسبت سال‌مرگ استاد بدیع‌الزمان فروزان‌فر در شانزدهمین روز از اردی‌بهشت ۱۴۰۱ خورشیدی، از مقام علمی و تلاش‌های آن استاد فقید که به سال ۱۳۴۹ ریق رحمت را سر کشیده بود تجلیل کند.

نماز صبح را بین طاق‌های گچی و زیبا و ساده‌ی شبستان اصلی خوانده و نخوانده، خادم پیر سال و کلاه سبز سیدی به سرِ مسجد با سینی و قوری و استکان و نبات نشست کنار صفِ جماعت‌مان و یکی یک چای تازه دم کهنه جوش مهمان‌مان کرد و برغمِ یک ساعتی که از اذان گذشته بود، هنوز بودند کسانی‌که مشغول مناجات و تعقیبات نماز صبح بودند و راستش به غیر از شهرهای زیارتی، کمتر دیده‌ام چنین جمعیتی را وقت سحر در مسجد. آن هم نه مسجد جامع که در مسجدی کوچک در تنگ و باریکیِ کوچه پس کوچه‌ها.

به هر شهر که وارد می‌شوی، راستش این است که فرق‌ها بیش‌تر به چشم می‌طند. خاصه این‌که مع‌الاسف، سال‌هاست از شرق تا غرب و شمال و جنوب مملکت به یک شکل و یک نحو ساخته و پرداخته می‌شوند و فرق معماری و رسم و رسوم دارد که می‌رود قاطی باقالی‌ها بشود… . و چیزی که در قدم اول ورود به شهر جالب آمد به نظرم، این بود که تا بوده این بوده که شب به شب، مغازه‌دارها اسباب و اقلام‌شان را داخل دکان می‌برد و سه قفله‌اش می‌کنند و فرق این شهر این بود که در گرگ و میش صبح دیدم که تعمیرگاهی، یخچال و لباسشوئی تعمیر شده‌ای را کنار پیاده‌رو گذاشته و رفته و این یعنی مردم این شهر کوچک به هم اعتماد دارند و کسی مالِ کسی را نمی‌برد و شهر، به معنیِ غیر امروزیش “امن” است. مفهومی که خیلی سال است از مناسبات عمومی حذف شده است!

تا چائی‌مان ناشتای سر سَحرمان را بخوریم و برگردیم اقامت‌گاه، سپیده سر زده بود و بعد از قریب به یک‌روز سفر، خنکی لحاف و تشک نازکِ مخصوص مردمان کویر، خواب را شیرین‌تر می‌طلبید.

هشت و نیم که بیدار شدیم، سفره در اتاق مجاور پهن بود و نان محلی و پنیر و نیم‌رو و گوجه و خیار و البته چای با شاخه نبات‌های پهلویش.

صبحانه خورده و نخورده، لباس رسمی پوشیدیم برای شرکت در همایش و از ۹ تا دقائقی مانده به اذان ظهر که امام جمعه عذرخواست که جلسه را برای اقامه جمعه ترک کند، در سالن همایش بودیم و امام جمعه حین خیرمقدم‌گوئی، خواست که تا او دارد خوش‌آمد می‌گوید به حضار، حاضرین در جلسه برای شادی روح استاد مرحوم صلوات و فاتحه بفرستند و کار بدیعی بود و بعدش از بدیع‌الزمان شنیدیم و خدمتی که به مولوی و مثنویش کرده است و دوستانِ همسفر ما، سندی نویافته را در جلسه رونمائی کردند از قرار و مداری که وزارت فرهنگ و هنر با مرحوم فروزان‌فر گذاشته بود برای تصحیح مقالات شمس و در حاشیه مجلس، از کتابی رونمائی شد و عکس و تفضیلات و سخنرانی و تقدیر از میهمانان و پژوهشگران و الخ. و سند نویافته، حاصل جستجوی دکتر حسن‌زاده مدیر خانه دانش و فرهنگ زریاب خوی بود  و یادبود مراسم، دست‌سازه‌ای بود با نماد بادگیر که زیرش عکس استاد و تاریخ و محل همایش نوشته شده بود و ویژه‌نامه روزنامه خراسان امروز و پوستری که عکس جاهای دیدنی شهر در پشت و رویش چاپ شده بودند و البته یک تقویم جیبی که خیلی سال است از جیب‌هایمان حذف شده و دیدار مجددش بعد از قریب به بیست سال برای من یکی، بار سنگینی از نوستالوژی به همراه داشت.

تیغ آفتاب تیز بود که همایش تمام شد و حالا وقت شهرگردی بود و گز کردن کوچه پس کوچه‌های متراکم شهر و دیدار بادگیرها در بلندای خانه‌های قدیمی. در شهری که مردمش انگار اصرار دارند به حفظ داشته‌های تاریخی‌شان و عزم دارند به مقاومت مقابل هضم‌شدگی در آسیاب بی‌رحم مدرنیته!

و میهمان‌نوازی در نظر من یعنی این‌که صاحبِ خانه از دیدن میهمان ذوق کند و هر خانه و هنرکده و کارگاهی را که قدم گذاشتم، ذوق را در چشم صاحبش دیدم و مردم شهر گرفتار تعارف و تصنع نبودند و حقیقتا از ورود میهمان مشعوف می‌شدند. و آن‌ کوچه پس‌کوچه‌ها چُنان جذاب بود که تا به خودم بیایم، بلندگوی مصلا سلامِ آخرِ نماز را داد و نمازجمعه از کف رفت و فریضه‌ی ظهرم دوباره قسمتِ مسجد میان‌ده شد.

ناهار را که خوردیم به رسم تشکر و ادب رفتیم عمارت شهرداری که با شهردار و اعضای شورای شهر چای بعد از ناهار را بخوریم و تشکری که تا شب نشده برسیم مشهد که حرف طول کشید و چه خوب که طول کشید. و این‌که جا به جای بیرون و داخل عمارت، اسم شهردار شهید، آقا مهدی باکری بود و این از جهت «کُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَیْهِمْ فَرِحُون[۱]» مایه فرح شد. و انگار بنا بود در آن ساعت و آن‌روز و آن‌جا، روح اسطوره‌ی غیور و دلاور آذربایجان، آقا مهدی را به سلامی و صلواتی بنوازم… .

آقای شهردار که به قولِ نوجوانی که کنار دست من نشسته بود و معلوم شد پسر جناب‌شان است، ۱۸ سال شهرداری کرده بود در اطراف و اکناف خراسان و این‌همه سال شهردار بودن، در نوع خود، ویژگیِ قابل ملاحظه‌ای است و او دفتر ساده‌ای داشت و ترتیبی داد گروه موسیقی چهارنفره‌ای، دوتاری در مقام خراسان بنوازند و چه خوب نوازشی و بعد از خوش‌آمدگوئی و خوش و بش‌های اولیه، منبر را تحویل کسی از اعضای شورای شهرشان داد و او از مردم شهرشان گفت که به جهت مراعات حریمِ محرم و نامحرم، بلندمرتبه سازی نمی‌کنند که مردم در حیاط خانه‌شان راحت بمانند و شبِ کویر را بی‌دغدغه صبح کنند و از سفرنامه تیمور گفت که نوشته «مردم بشرویه حافظان قرآنند.» و از “مسجد تاری” که پناه مردمی که مرتکب خطائی شده بودند و گفت که رسم بوده، اگر کسی خطائی می‌کرد، اگر به آن مسجد پناه می‌برد، در امان بود و خاطی آن‌قدر در آن مسجد می‌ماند که یا خشمِ شاکیش فرو بنشیند و بخشیده شود و یا این‌که ریش سفیدی بیاید و صلح‌شان بدهد.

و از موزه شخصی به نام اسدی گفت که اولین موزه شخصی کشور است و آقای اسدی به ذوق خودش اسباب و آلات تاریخی مردم را در آن‌جا گردآوری کرده و یک قلمش تله موشی که موش را زنده به دام می‌انداخت تا ببرندش بیرون شهر و در طبیعت رهایش کنند و حیوان در تله به زجرِ فنر گرفتار نشود و نمیرد.

و می‌گفت «مردمِ این‌جا قبل از ورود ماشین جاروبرقی، عادت داشته‌اند خاک‌روبه‌ی جارو را یک گوشه جمع می‌کردند و ساعتی بعد بیرونش می‌ریختند تا مورچه‌ها فرصت کنند و از لابلای خاک و خل دربیایند و برگردند به خانه‌هاشان.» و این حجم از دقت و ملاحظه در فقره حیوانات، واجب‌التعظیم است!

و گفت برغم زلزله‌های سختی که هر ده سال یک‌بار آمده و می‌آید، خانه‌های خشتی و گِلی ۷۰ ۸۰ ساله‌ی شهر هنوز سر پا هستند و چهل از صدِ خانه‌های شهر قدیمی و تاریخی‌اند و مردم حواس‌شان هست به داشته‌های معماری و قدیمی‌شان.

و از وقف‌نامه جالبی گفت که کسی زمینی را وقف کرده و در محل مصرف عایدیش نوشته که «اگر زنی حواسش نبود و گوشت قرمه و قیمه‌اش را گربه برد، از عایدات این زمین به قدر گوشتی که گربه برده، گوشت بخرند برای او که گرفتار غضب شوهرش نشود.»

و عمده‌ی محصول شهر، پنبه است و هنر مردم شهر نخ‌ریسی و تولید پارچه‌های حوله‌ای از آن و یکی از کارگاه‌هایش را رفتم و دم و دستگاه نخ‌ریسی و پارچه‌بافی و رنگرزی‌شان همه سنتی و سه حوله گرفتم به یادگار و بعد از جلسه، آقای شهردار ۱۸ ساله هم یکی یک حوله از همان‌ها که خریده بودم به همه‌مان داد و خانه‌اش آباد که توبره‌ی سوغاتی‌م را پُرتر کرد.

و وقتی دستِ آخر را دادیم برای خداحافظی، سطور “کویر” شریعتی، آمیخته با دیدارِ زیبائی کویر مقابل چشمم بودند و شاه‌جمله‌ی معلم شهید که لابلای کویر نوشته بود «در کویر، خدا حضور دارد… .»

 

[۱] هر گروهی به آنچه دارند دل‌خوشند. (سوره روم. آیه ۳۲)

دیدگاه‌ها

  1. دل خوش

    خراسان جنوبی مردمی بسیار مهربون و خون گرم داره
    اونقد به غریبه ای که کیلومترها از عزیزانش دوره،روی خوش دارن که یادت میره یه شهر دیگه و استان دیگه و فرهنگ و زبان دیگه،دانشجویی
    حتما عکسای جذابی گرفتید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.