مرگ دوباره ریحان چید

بهمن ۹۸، سخنران جلسه معرفی کتاب بودم. آن ماه قرار بود در کتابخانه عمومی پارک رَبَط کتاب انقلاب اسلامی در خوی را معرفی کنم و درباره تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی حرف بزنم.

او یکی از حضار در جلسه بود و حرف‌مان بعد از نشست گل انداخت و همه رفتند و ایستادیم به حرف زدن؛ آن‌قدر که غروب شد و ساعتی از شب گذشت.

قبلا او را دیده بودم. جوانی خوش بر و رو که جلسات فرهنگی شهر را می‌آمد و یکی دو بار هم سخنران همان جلسات بود و فضایش فضای ادبیات و متون کهن و نقد و نظر ادبی بود. حامد می‌گفت مغازه عطرفروشی دارد و ارشدِ ادبیات فارسی. آدم پُری بود و حرف از جانِ دلش برمی‌خواست.

در آن غروب منتهی به شبِ بهمن‌ماهیِ سرد، گرمِ حرف و نقد و نظر شدیم و کار کشید به سیاست و اجتماع و از خودش گفت و از زندگی پر از فراز و فرودی که داشته. راستش هم این است که اولش گارد داشت و فکر می‌کرد من هم نسبت به او و فکرهایش گارد داشته باشم. حکایتِ من و او حکایت ِعِنب و اوزوم و انگور مثنویِ مولانا بود و همان گپ خصوصی دو نفره‌ی سر پا، دم پارک بهارانِ رَبَط رفیق‌مان کرد و نزدیکِ هم شدیم. من و او. منِ پاسدارزاده و او که پدرش افسر شاهنشاهی بود. و چه تضادِ معانی‌ای!

بعدتر بود که فهمیدم گرفتارِ شورش سلولی در بدنش است و حالش هی حالی به حالی می‌شود و تحت درمان است و گاهی درمان جواب می‌دهد و خیلی وقت‌ها نه.

مهم اما روحیه‌اش بود. هرگز در این سال‌ها ندیدم که خودش را و قافیه را ببازد. همیشه و هربار هم که حرف بیماری لاعلاج و دردهای بی‌امانش پیش می‌آمد، دروغ چرا؛ من جای او دردم می‌گرفت و خودم را جای او می‌باختم.

او اما قرص و محکم ایستاده بود و مرگ را به نام بخشی از حیات پذیرفته بود و مهیا بود که برود و داشت اما زندگیش را می‌کرد؛ قرص و محکم! جلسات را می‌آمد و کار می‌کرد و تا جائی‌که درد امانش می‌داد، از رویدادی جا نمی‌ماند.

یک‌روز او را دیدم. اگر اشتباه نکنم در جلسه رونمائی کتاب مهلذان. کشیدم کنار و از تنها نگرانی‌ای که برایش مانده بود گفت. کاری بود که فقط از من برمی‌آمد و حرفی زد که زدنش جرات بزرگی می‌‌خواست. روحش در قاب تکیده‌ی تنش به تنگ آمده بود. او می‎گفت و من جای او لرز بر اندامم افتاده بود. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد این بود که خاطرش را از نگرانی‌ای که داشت آسوده کنم. گفت شماره‌ات را می‌دهم به همسرم که در روزِ موعود خبرت کند… .

او را نوبت آخر در ارومیه دیدم. در حاشیه جلسه‌ای که اداره کل کتابخانه‌های عمومی برای تکریم مادر شهید شرفخانلو تدارک دیده بود. حسابی تکیده بود و درد، رنگ از رخش بریده بود. نتوانست تمام جلسه را بماند و من بالای سن بودم که اشاره کرد و اجازه خواست که برود.

بعد از جلسه به‌ش زنگ زدم که تشکر کنم بابت آمدنش. آن روزها بخاطر ادامه درمان و مشقتِ رفت و آمدِ بین خوی تا ارومیه، زندگیش را برده بود آن‌جا و تعارف زد که شب را با حامد و هادی و رامین، میهمانش شویم.

و رفت تا روز عید فطر. سر ضبط مستندی برای شهید محمد قنبرلو بودم که خانمش زنگ زد. که حال هادی خراب است و نفس‌هایش به شماره افتاده‌اند و دلم هری ریخت.

آن روز و روزهای بعد آمدند و نفس هنوز در جان هادی بود تا بامداد امروز. که خوابش را دیدم و صبحش همسرش دوباره تماس گرفت… . او قالب عوض کرده بود و رنج زندگی را به حیاتی دیگر تاخت زده بود. مرگ دوباره ریحان چیده بود… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.