شات از نمای نزدیک

جوان بودیم. آن‌قدر که حسابِ این را نداشته باشیم که با پراید اجاره‌ای که معلوم نیست کاربراتور و دلکو و سیم گاز و ترمزش درست کار می‌کند یا نه و با گواهینامه‌هائی که هنوز جوهر امضایشان خشک نشده، نباید زد به دل جاده و نرفت تا مشهد.

اما خب؛ جوان بودیم و جوانی و حساب و کتاب خیلی باهم عجین نیستند. و این شد که ۵ نفری پول‌هایمان را گذاشتیم روی هم و یک پراید داغان مدل عهد بوق اجاره کردیم از قم که برویم مشهد. دهه آخر صفر سال ۱۳۸۲٫ و بماند که سیم ترمزِ نیم‌بندِ پرایدِ داغان چه بازی‌ها با جان ما کرد در راه و چه گذشت بر ما تا قلقِ دلکوی ماشین دست‌مان بیاید و اصلا بفهیمم دلکو چیست و چه ربطی به خاموش و روشن شدن و ریپ زدن ماشین دارد و باری به هر والزاریاتی که بود رسیدیم مشهد.

بامداد جمعه بود و من پشت رُل و باقی همه خواب و تا پیچیدم خیابان امام رضا و سلام اول را که دادم، سقلمه زدم به مهدی که پاشو رسیدیم، سلام‌ت را بده و بچه‌ها را هم بیدار کن و در خماری کله‌ی سحر، نمی‌دانم چشم کدام‌مان خورد به پارچه نوشته‌ای آویخته‌ای از دیوار مهدیه مشهد که می‌گفت آقای فاطمی‌نیا به مدت ده شب در حسینیه آیت‌الله بهجت منبر می‌روند و چی از این بهتر.

حضرت آقای فاطمی‌نیا را قبل‌تر در جلسات عید غدیر مسجد شعبان زیارت کرده بودم و عاشق لحن و لهجه و تسلط عجیبش به محتوای سخنرانی‌هایش بودم و حواسم همیشه به این معطوف بود که در یک جلسه منبر، چند موضوعِ تو در تو را باز می‌کند و افسار کلام از دستش خارج نمی‌شود و حواسش هست تا همه‌ی پرانتزهائی را که باز کرده را ببندد.

غرض این‌که یک شب از ده شبِ منبر او در مشهد قسمت‌مان شد و چون جوان بودیم و از هول حلیم افتاده بودیم توی دیگ و مثل الان نبود که آخرین نفرِ وارده و اولین نفرِ خارج شده از جلسات باشیم، نیم ساعت قبل شروع برنامه خودمان را رساندیم حسینه و طبیعی بود که دقیقا پای منبر جا گیرمان بیاید.

آقا را تا آن‌روز آن‌قدر نزدیک ندیده بودم. آن سال‌ها دوربین زینت روسی‌ای داشتم که همه‌ی جاهای مهم با خودم می‌بردمش و طبیعتا منبر آقای فاطمی‌نیا از آن مهمات بود و به رغم گرانی فیلم و سنگینی خرج ظهور و چاپ عکس، دیدار آقا آن‌قدر ذوق داشت که حاضر بودم باقی همه‌ی فیلم ۳۶ تائی روی دوربین را خرج نمای بستن گرفتن از چهره‌ی خاص ایشان کنم.

ساعتی سپری شد و آمدند و به پایشان بلند شدیم و نشستند روی منبر و کسی کاغذی داد دست‌شان و اولین عکس را وقتی گرفتم که خیره به کاغذ نگاه می‌کردند.

منبرشان تمام شد و ذوق من از زیارت‌شان نه. آمدند پائین و نشستند جائی روبروی من، دست به پیشانی به استماع روضه و دست من روی شاتر دوربین، نیم‌خیز شدم به گرفتن مجدد عکس از ایشان و طبیعی بود که در آن خاموشی چراغ‌ها حین روضه، نور شدید و یک‌باره‌ی فلاش اذیت‌شان کند.

من اما گوشم بدهکار این حرفها نبود و سرم به کار خودم بود که عبا را کشیدند روی صورت‌شان و من هم‌چنان نیم‌خیز و مگر دیگر کِی و کجا، خطیب محبوبم را به این نزدیکی گیر می‌آوردم و بی‌خیالِ روضه، آن‌قدر نیم‌خیز ماندم که برای دعا، دوباره میکروفون به ایشان برگردد و عبا از چهره کنار بزنند و  سر بالا کنند و عکس آخر را از ایشان بگیرم و گرفتم و باز نور فلاش افتاد در چشم‌شان و این‌بار به چشم غرّه، چشم دوختند به من و من نه راه پس داشتم و نه زبان برای عذرخواهی… .

حالا ایشان رفته‌اند بهشت و آن عکس‌ها برای من مانده‌اند. بقول خودشان، آدم‌های والامرتبه، بعد از مرگ، دست‌شان گشاده‌تر است برای گرفتن دست افتادگان. و چشم‌شان بیناتر است برای دیدن حالِ ماندگان.

خدایش در جوار جد شهیدش در بهشت تا ابد او را خوش دارد و زبان حق‌گوی او را به دعای خیر به حال ما بچرخاند. آمین.

شادی روح او بخوانیم صلواتی بر محمد و آل محمد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.