یادداشت‌های جنگی ۰۵

جمعه را سال‌های سال است که در تقویم ایرانی‌ها تعطیل کرده‌اند. یعنی روز تفریح و تمدد اعصاب و استراحت ایرانی‌ها جمعه است.

جمعه‌ی ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ اما یک تفاوت ماهوی با جمعه‌های قبل و بعدش داشت. آن، اولین جمعه‌ی بعد از شروع جنگ تحمیلی اسرائیل بود و لابد با حساب و کتاب عبرانی، که ایران را با مصری‌ها و سوری‌ها قیاس می‌کند و مدل جنگ شش روزه‌ی اعراب و اسرائیل را برایش نسخه‌پیچ گذاشته روی میز محاسبات، روز هفتم جنگ لابد روز بالا بردن پرچم صلح و کشاندن ایرانی پای میز تحقیرآمیز مذاکره بود و آن‌چه را که در میدان نتوانسته بودند از شرف ایرانی شخم بزنند، حکما روی میز مذاکره درو می‌کردند و کار جمع می‌شد که نشد! که جمعه، جمعه‌ی خشم و انتقام و پیروزی شد برای ایران.

سر ظهر که وضو ساختم تا با علی برویم مصلا، علیِ خردسال که این‌روزها پا به پای من و مادرش مشتری شبکه خبر و اخبار جنگ با جهود شده، پرسید «اگر اسرائیل نمازجمعه رو زد چه؟» گفتم «مگه الکیه؟ مگه دوستای بابابزرگ شهیدت می‌ذارن؟ می‌زنیم پدرشون رو درمیاریم!» و مثال دو شب قبل را زدم که رفته بودیم مهمانی و نشسته بودیم خیار پوست بکنیم که صدای پدافند پر شد در خانه و به دقیقه نکشید که پهپاد اسرائیلی در هوا سرخ شد و لاشه‌اش افتاد به خاک خوی.

دلش گرم شد و سربندش را بست و پرچمی را که دو سه روزست گذاشته دم دست و تا سوار ماشین می‌شود، از شیشه بیرون می‌برد و در باد می‌رقصاندش را برداشت و رفتیم مصلا. راستِ راستش هم این است که دوست داشتم خستگی این چند شب بی‌خوابیِ تماشای حقارت اسرائیلی‌ها را با خواب ظهر جمعه جبران کنم اما رفتم.

راستش را بخواهید، فکرش را نمی‌کردم با عدد زیادی از مردم مواجه شوم. فوقش همان جمعیت ثابت هر هفته؛ شاید حتا یکی دو صف هم کم‌تر. بالاخره جنگ بود و وسط جنگ خرما خیرات نمی‌کنند و دشمن، شقی‌تر از آن است ‌که میدانش معلوم باشد و هرجا که ناخن نحسش برسد را می‌خراشد و می‌خراشید… .

دم مصلا اما تصوراتم به هم ریخت. صفوف مردم تا دم در کشیده شده بود. انگار که جمعه‌ی ماه مبارک رمضان باشد.

کسانی از آشنایان را دیدم که در اصطلاح «نماز اوّلی» بودند. آمده بودند به سرکشیدن فریاد خون‌خواهی و کجا بهتر از محرابی که در طول تاریخ آغشته به خون امامش هست.

امام جمعه ردائی سفید تن کرده بود. با زومِ دوربین گوشی کشیدم جلو و دیدم که ردایش نه قبا که کفن است! آتشین و با صلابت خطبه می‌خواند. بی‌هیچ ارتعاشی در صدا. آمده بود به اقامه نماز و آماده‌ بود به شهادت. مردم هم. نصف بیش‌تر خطبه دومش تکبیر داشت و مشت‌های گره کرده. تظاهرات بعد از نماز هم به شکوه و صلابت و غیرتِ جمع افزود. دیدم حتا زنانی را که حجاب درستی نداشتند اما خون خون‌شان را می‌خورد از خشم!

تصورم را بار دیگر از نو ساختم. همین دو سه روز پیش، مردم‌شناس‌ترین آدم مملکت گفته بود که جمعه، حماسه ساخته می‌شود. من ایمانم درست نبود که یقین کنم آن‌چه را که فرمانده در خشت خام می‌بیند، در آینه منعکس خواهد شد؛ بوقتش… .

بعد از ظهر، علی بهانه کرد ببرمش شهربازی. بهانه‌ای برای ردِ درخواستش نداشتم. رفتیم. خلوت‌تر از هر باری که آمده بودیم. هر دستگاه بازی تا عدد مشتری‌هایش جمع شوند که راه بیفتد، ده پانزده دقیقه زمان می‌برد… .

فکر کردم، مردم میهن من، سر حادثه‌ها، درست‌ترین جا را پیدا می‌کنند برای ایستادن. فکر کردم، نه نمازجمعه رفتن واجب شرعی است و نه شهربازی رفتن، حرام و نکوهیده. اما، مردمِ ایستاده در درست‌ترین سمت تاریخ، در جمعه‌ی خشم و نصر، ایستادند در صفی که باید می‌ایستادند و جائی را دچار ترافیک انسانی کردند که باید می‌کردند!

شاید همین‌ها را حضرت پیر جماران ۴۰ سال پیش در خشت خام دیده بود که گفت «ملت ایران در عصر حاضر، از لحاظ ایمان و ایستادگی، از مردم حجاز در زمان رسول خدا و مردم کوفه در زمان امیرالمومنین علیه‌السلام برترند.»

مردم ما به خرداد پر از حادثه عادت دارند… . مردم ما، بلدند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *