لباس سبز و نشانِ چایخانه را آستان داد و پیراهن یقه دیپلمات و شلوار و کفشِ همگی مشکی را خودمان خریدیم. برای نوکری در چایخانه. نوبتمان سه روز بیشتر نبود و یک صد و بیست و پنج مرد بودیم از سراسر ایران که «حوزه هنری» سوامان کرده بود برای شش شیفتِ یک و نیم ساعته که دو گروه شدیم و سهم هر کداممان شد یک و نیم ساعت چایخانه داری در سه روز متوالی.
شکر و چای و لیمو و یخ و آلات شسشتو از ما بود و استکان و سینی و قوری و سماورهای بزرگ و تانکر و شعله از آستان.
قرار به نوکری در خانه کسی بود که بزرگترین و مقدسترین و مهربانترین مرد ایران بود در شرقِ جغرافیائی کشور و نوکران برای رفتن به آستان، باید که به هر نحو تا تهران میآمدند و از تهران سوار قطار میشدند چون؛ هم از اثر جنگ با صهاینه، هنوز پروازها تق و لق بود و هم امکان مالی سفر هوائی برای اینهمه آدم، نزدیک به غیرممکن.
نوکران که به مشهد رسیدند، ادب اول تشرف و بند نخست آئین نوکری را در پاکیزگی تن و پوشیدن نوجامههای اتوکشیده مراعات کردند و جملگی مشرف شدند به آستان حضرت سلطان خراسان به پابوسی و اذن خواستن به نوکری.
یکی از چهار چایخانهی حضرت رضا که اخیرا در صحن امام حسن مجتبا علیهما آلاف التحیه و الثناء افتتاح شده بود، به قدر دو نوبت یک و نیم ساعته مال ما بود و نگفته پیداست که فرصتهائی به این مطلائی، مثل ابر بهار زودگذر و دیر دسترسند.
وقتی که سهم من، فرصتِ لمس استکانهای حضرتی، به شستن و خشک کردن شد، فکر کردم چه خوش نوشتهاند پیشانیِ این نوبت از تشرفم را که ماهش ماه عزا و خدمتش خدمتِ سقائی است و نوکریش به شستشوست. چه نیک اقبال است آن پیشکار که در نوکری دستش به آبِ حرم آغشته شود. لابد این بخت او را یارست که دست از خیلی پلیدیها به همان زمزمِ جوشان و جاری و مدامِ حرم بشوید که گفتهاند «غسال و غُساله هم در حین غسل، پاک میشوند به قاعده فقهیِ «تبعیت»».
راستش هم این است که شیطان رجیم حتا در لابلای آن فیض عظیم هم دست بردار نبود و «وسوسه» میکاشت در دلم که «چائی دادن خدمتِ لازمی نیست. اینهمه سال که حرم چایخانه نداشته چه کم داشته؟ اصلا این به کنار، زیارت کسی با چائی خوردن و نخوردن کم و زیاد و کامل و ناقص نمیشود. پس خیلی حالت خوب نباشد که داری خادمی میکنی! «امام رضا جانت» اگر راست میگوید که تو را به نوکری قبول کرده، کاری بهت بسپارد که به یک دردی بخوری و بود و نبودت مساوی نباشد! خدمتی حساب است که ضرورت داشته باشد و توئه چائینخور، بهتر میدانی که چای و چایخانه، قشنگند اما ضروری نه!»
ذهنم درگیر این وسوسه و دستم مشغول رقص در تلاطم آبهای جاری و پر زور شستشو در کرانهی دریای هشتم از بحار عصمت و طهارت، خبر آمد که هرکس بخواهد میتواند بعد از نوبت چایخانه بماند و ویلچر براند در اقیانوسِ صحن پیامبر اعظم.
با این قلمِ آخر، کار از شگفتی و شگرفی گذشت و بینیِ آن ابلیسِ رانده شده، مثل هر بار به خاک مالیده شد.
مثل هر بار که ارباب کرم، پیمانه را پر میدهد و نگاه به مال ناچیز و بضاعتِ مُزجاتِ مضطرینِ قحطی زدهی با دستِ خالی آمده نمیکند، از آنجا که هیچ گمانش را نمیبردیم و هیچ لیاقتی برایش نداشتیم، بارانِ لطفِ بیقراری باریده بود و حالا دم غروب، سه ساعت ویلچر به دست مجال مهیا بود به رساندن زوار عاشق به حضرت معشوق علیه آلاف التحیه و الثناء.
رئیس بخش ویلچرخانه قبل تحویل صندلیهای شماره خوردهی چرخدار، گوشزد کرد که «یکُّم! دریافتِ خدمت ویلچر، سن و سال و پیر و جوان و علیل و سالم ندارد. گیریم یکی دلش خواسته در خانه امامش سواره برود خدمت حضرت. شما مسئول تائید صلاحیت زائر برای استفاده کردن یا نکردن از خدمتی که منتش را کشیدهاید تا نصیبتان شود؛ نیستید! هر کس که خدمت خواست، بیمنت و اما و اگر، با روی گشاده و مراعاتِ تمام حرمت و ادب و احترام، فقط میگوئید «چشم». دُیُّم! در زمان خدمت، مستحبترین ذکر، با چشمان شما انجام میشود نه با لب و دندان و زبانتان! یعنی باید عین عقاب چشم بچرخانید بین زوار برای شناسائی و شکارِ زائری که کمتوان و در عین حال کمروست و شاید رویش نشود درخواست تردد با صندلی چرخدار کند و شما باید خدمت را پیش بکشید برایش. پس حواستان به جای ذکر و تسبیح و دعا، به زوار آقا باشد و تمام سه ساعت را از ذکر لسان بزنید و بر ذکر عملی بیفزائید که وقتی سه ساعتتان تمام شد و اسباب عاریهای خدمت را برگرداندید، حسِ کمکاری در نوکری نداشته باشید.»
ولیچر شماره ۴۷۵ و روپوش شماره ۱۶۶ را که از ویلچرخانه تحویل گرفتم و گفتند «میروی دم بابالجواد علیهالسلام میایستی به انتظار مسافر». داشتم بال درمیآوردم. امام، کار بهم سپرده بود و قرار بود سه ساعتِ تمام که در اثنایش وقت اذان مغرب هم فرا میرسید، از مبداء بابالجواد علیهالسلام به هر مقصد که زائر بفرماید، صندلی چرخدار هل بدهم و دلهائی که نمیشناختم را به حلقهی زلف دلداری که میشناختیم میرساندم.
بازارِ مسافر قبل اذان و بعد نماز سکه بود و از هندی بگیر تا عراقی و ترک و مشهدی و کودک و پیرسال و معلول ذهنی سوار صندلیم شدند و از قضا یکی دو همشهری بینشان بود که مثل الباقی مسافرین، سوال اولشان این بود «از کِی تا حالا خادمی؟» و سوال دوم اینکه «کِی به کِی است نوبت خادمیت؟» و سوال سوم راجع به «شهر و شغل» و بعدِ اینها راجع به اینکه «چطور میشود خادم شد؟» و من از بس در بُهتِ نعمتی که بیحساب روزیم شده بود غرقه بودم که فقط توانسته بودم بگویم «نوبت نوکری من سالی و ماهی نیست. افسارم دست آقائیست که دارم میبرمت زیارتش. هر کِی و هر بار که اراده کند، با سر میآیم سر نوکریم و دعا کنید یاد بگیرم روش نوکری را و حق ارباب و مهمانهاش را مراعات کنم… .»
روز دوم چایخانه، یکی یک برات غذاخوری حضرت در صحن غدیر بهمان دادند. قضا را آنروزِ نوبت ویلچررانیم هی مسیرم به صحن غدیر افتاد و از همان لحظه که برات غذا را امین گذاشت توی جیب روپوش چایخانهام که من مجبور نشوم دستکشهای لاستیکیِ آغشته به وایتکس و مایع ظرفشوئی را بکَنَم، نیت کرده بودم که فیش مال اولین زائری باشد که ازم بپرسد «فیش غذای حضرتی را چطوری میتوانم داشته باشم!؟» بسکه دیروز این سوال را پرسیده بودند ازم.
هی آنروز ویلچر راندم و راندم و هی از پیامبر اعظم به کوثر و آزادی و انقلاب و طبرسی و غدیر و جمهوری رفتم و هی چرخیدم و چرخیدم و حتا اذان شد و هی تراکم مسافر از دم درهای ورودی به صفوف جماعت بود و هی از هر دری سخنی به میان آمد و هیچ از فیش غذای حضرتی سوال نشد که نشد.
دم غروب شد و «سوره فتح» خواندیم به جماعت و دعای نصر را آمین گفتیم به جماعت و نماز مغرب و عشاء و زیارتنامه خوانیِ بعدش و سخنرانیِ شیخ حامد کاشانی و هی ساعت به ۹ شب که مهلت استفاده از فیش به پایان میرسید نزدیک و نزدیکتر شد و انگار امام علیهالسلام به زوارش سپرده بود که «هیچ راجع به فیش غذا با این نوکرم سخن نکنید!»
تراکم ترددِ بعد از نماز فرو کشیده بود و منتظر ایستاده بودم دم در بابالجواد علیهالسلام و داشتم به خودم نهیب میزدم که «تو چه نوکری هستی که انتظار داری مهمانِ اربابت از تو چیزی بخواهد. نوکرِ کار درست کسی است که چشمِ مهمان خواندن بلد باشد. همانطورکه دیروز، رئیس ویلچرخانهی حضرت گفت!»
غرق در همین یکی به دو ها با خودم، دخترکی با برادرِ یکی دو سال بزرگتر از خودش به همراه پدرشان بیرون آمدند از اتاق بازرسی مردانه و ایستادند کنار من و صندلی چرخدارم به انتظار مادر خانواده.
دخترکِ شیرین زبان که شاید تا آنروز یک ویلچر را از نزدیک لمس نکرده بود، خجول و خرامان، نزدیکتر آمد به وارسی چرخ و میله و ترمز صندلی و هی یک چشمش به من بود که ببیند اخم میکنم یا نه.
شکلک دوم را که برایش درآوردم یخش کاملا آب شد و داداشش را هم به ماجراجوئی و انگولکِ کشف جدیدش فراخواند و تا مادرشان از صف بازرسی زنانه بیرون بیاید، جفتشان سوار صندلیم داشتند کِیف دنیا را میکردند با هِرّ و هِرّ و کِرّ و کِرّ که به پیوستِ شادی کودکانهشان از سواری گرفتن از صندلیای که چرخ بهش وصل بود.
مادرشان آمد و رضا به پیاده شدن نشدند و مقصدشان صحن گوهرشاد بود؛ خانوادهای چهار نفره که همین دم غروبی، از تبریز رسیده بودند و «مارال» دخترشان، سفر اولیِ مشهد بود.
از صحن قدس که داشتیم میرفتیم تو، دست بردم از جیب جلیقهام فیش غذا را که گرمی هوای تیرماه مشهد و عرق تنم، حسابی خیسش کرده بود در آوردم و گرفتم سمت پدر خانواده؛ «شام امشب را مهمان آقا هستید!»
مرد که لهجهام لو داده بود همزبانیم، به تعارف گفت «ممنونم. هتلمان شام دارد.» و وقتی دید برای تقدیم فیش جدیم پرسید «داری یکی دو تای دیگر هم بدهی بگیریم برای همسفرها ببریم؟» گفتم «همین یکی را دارم.» فهمید که سهمِ شام امشبم را دادهام بهش. گفت «خودت چی پس؟ گرسنه میمانی که!» گفتم «هتلمان شام دارد.» خندید و من شاد شدم که کام «مارال» در سفر اولش به مشهد با غذای حضرت باز شد… .
شب سوم، وقتی برگشتم به ویلچرخانهی جنب بابالرضا علیهالسلام و روپوش و صندلی چرخدار عاریتی را عودت دادم و دوباره شدم همشکل هزار هزار زائری که در صحن، از هر سو داشتند سمت امام میرفتند، فکر کردم «از لذت نوکری، بیخبران غافلند… .»
(منتشر شده در صفحه هیأت روزنامه جام جم. ۱۴۰۴/۰۵/۲۷)
