مجلس تنهائی

مجلس هشتم: من و جدا شدن از تو؟؟! خدا نکند…
غروبِ تاسوعا، محمد ابن بشیرِ حضرمی را گفتند « پسرت در ثَغرِ رِی اسیر شد.»
گفت « ثوابِ مصیبت او و خود را از خدای چشم دارم. دوست ندارم او اسیر شود و من زنده باشم. »
حسین سخنِ او بشنید و گفت « رَحِمَکَ الله، من بیعت از تو برداشتم. در رهاییِ پسرِ خویش بکوش. »
گفت « درندگان زنده زنده مرا بخورند، اگر از تو جدا شوم. »
گفت « پس، این جامه های بُرد را به این پسرت دِه تا در فدای برادرش، بدان ها استعانت جوید. » و پنج جامه به وی بخشید که بهای آن هزار دینار بود.
کتابِ آه
صفحه ی دویست و شصت و یکّم.