روایت صِفرُم

هوا ابری است. مثل همه ی روزهای دیگر دی. چند روزی ست محل کارم را عوض کرده ام. هنوز یخ همکاران جدید باز نشده است. نه من می دانم این جا چه می کنم و نه آن ها که معمولا در جریان ریزترین آیند و روندها و انتصاب و عزل ها هستند. در این یک مورد به خصوص که من باشم، نه چیزی شنیده اند و نه تحلیلی و پیش بینی ای می توانند بکنند. خود من هم نمی دانم چرا فرستاده شده ام به واحدی که یکی از باثبات ترین شعبات اداره است. محل کار جدیدم داخل محوطه ی پارکی است بزرگ و دراندشت که حتی در دلگیرترین روزهای ابری دی ماه هم با صفاست.
حوالی یک ِ بعد از ظهر است. تلفن ها که از صبح ساکت بوده اند یک هو شروع می کنند به زنگ خوردن. رئیس سر می رسد. از صبح این اولین بارست که می بینمش. با عجله می آید تو. دستور می دهد اتاق جلسه را آماده کنند. این چند روزی که میهمانشانم کاری به کار هم نداریم. می آید جلو و بی آن که توی چشم هایم نگاه کند می گوید که تا نیم ساعت دیگر می آیند برای تودیع و معارفه! حتی سرش را بالا نمی آورد که چشم های گرد شده ام را ببیند که تعجب ازشان می بارد. بعد ادامه می دهد حُکمت آمده. شده ای مسئول این جا. حرفهای دیگری هم می زند. منتظرم تبریکش را ولو خشک و خالی بشنوم. نمی شنوم. راهش را می کشد و می رود پی رتق و فتق کارهای مراسم تودیع…
تودیع و معارفه که تمام می شود همراه مهمان ها خداحافظی می کند و می رود. من می مانم و مجموعه ای که کارگرانش سه ماه است حقوق نگرفته اند، کارمندانش زودتر از ۱۰ صبح پیدایشان نمی شود و آبدارچی اش صبح به شرطی سر کار می آید که شبش کابوس ندیده باشد!