لعلّهم یتفکرون! – روایت رمضانی روزمره های یک مدیر روزمرّه

روزه نمی گیرد. به رویش نمی آورم. دنبال راهی ام که بفهمانمش که از کار زشتی که می کند دلخورم. باید جوری حالی اش کنم. در به در دنبال بهانه ام. تصمیم گرفته ام در این مورد به خصوص، حرفه ای عمل کنم.

سر ظهر است. کم کم داریم جمع می کنیم که برویم. از بالا زنگ می زنند که تعدادی دعوتنامه افطار برایتان کنار گذاشته ایم که مال یک آدم خیّر و واقفی است که ظاهرا از محل عایدات وقفش نذر کرده شب بیست و یکم ماه مبارک را افطاری بدهد و تاکیید هست روی اینکه مستحقش برود پای سفره اش.
خدا بهانه را داده دستم. موارد اینطوری را تلفنی هماهنگ می کنم. اما برای این مورد به خصوص، یادداشت می نویسم برایش:
(….جان) سلام!
به پیوست ده کارت دعوت افطار برایت کنار گذاشته ام.
ترتیبی بده تا کارت ها به دست همکارانی که روزه می گیرند برسد – فقط!!! –