کدورت پدری-پسری (فصل متفاوتی از روزمره های یک مدیر روزمره)

پیرمرد، عجیب شبیه کسی بود که یادم نمی آمد…
آورده بود فیش نوسازی اش را که این همه پول ندارم که فیش تان را پرداخت کنم.
و چشم هایش بی تابی قریبی داشت.
هی این پا و آن پا می کرد که حرفش را بیشتر کش دهد.
داشتم برایش توضیح می دادم که این فیشی که دستت هست و به اعتراض و تظلمش آمده ای، مربوط به حوزه ی کاری ما نیست و من نمی توانم دستور تخفیف یا بخشودگی از پرداخت برایش صادر کنم.
توضیح من که تمام شد، انگار حرفهایم را نشنیده باشد، باز از نو شروع کرد که این فیشی که فرستاده اید دم در مان…
فکر کردم گوشهایش عیب و علتی دارد و باید این بار بلندتر بگویم که بشنود.
قصه یکی دوبار که تکرار شد شک کردم نکند عقل آدم متشخصی که سن و سالی ازش گذشته و دعوت چندباره ام را به نشستن رد کرده و هم چنان دوست دارد سر پا حرف هایش را بزند، پاره سنگ برمی دارد؟
یکی دو بار که پرسید و جواب تکراری مرا شنید، ساکت شد. من هم ساکت شدم…
سکوت مان که به درازا کشید، انگار تیر آخر ترکشش را رها کند، پرسید: این آبدارچی تان این جا نیست؟
و تعجب من بیشتر شد که او و کارش را چه به آبدارچی ِ ما؟
وقتی چند بار شاسی زنگ متصل به آبدارخانه را فشردم و خبری از همکار خدماتی مان نشد و ارباب رجوع عجیب و غریب ما ناامید و دست حالی راهش را کشید و رفت، دیدم که از پشت پنجره ی اتاقش با نگاهی پر حسرت راه رفتن پیرمردی را نگاه می کرد که عجیب شبیه ش بود و دانستم که پیرمرد نه به تظلم فیش ده پانزده تومنی آمده بود و نه گوش هایش سنگین بود و نه قصه آن طور بود که من می پنداشتم.
و دانستم هیچ چیز تلخ تر از قهر پدر و پسری نیست که هر دو به یک سهم در کش دادن کدورتی که بین شان هست مقصرند… و هیچ کدام شیوه ی پائین آمدن از خر شیطان را بلد نیستند و پا پیش نمی گذارند.
و چه ناگوارست وقتی دردی داشته باشی که علاجش هی دورتر و دورتر می شود…

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.