شبجمعه ۲۶ مرداد ۸۶ / سوم شعبان ۱۴۲۸
– – – –
اینجا در مسجد النبی، قبل مغرب سفرههایی برای افطار پهن میکنند در قسمت غربی مسجد، همان جائیکه پیرمرد میگفت تازه بنا شده. اشربهاش از آب زمزم است و قهوه و چای و اطعمهاش خرما. وقت افطارشان مقارن است با وقت اذان اول یعنی حوالی غروب. قبل اذان، روزهداران مینشینند دور سفره و همینکه اذان گفته شد، روزه شان را افطار می کنند بی هیچ ذکر و دعا و سلام و صلواتی
غرض، بعد اینکه از پیرمرد مشهدی جدا شدم، برگشتم داخل مسجد تا نماز مغرب را اعاده کنم. کنارم مرد میانسال پاکستانیای بود که ته مانده چای افطارش را به طرز فجیعی هورت می کشید و تا متوجه نگاهم شد، لیوان کاغذی یکبار مصرف را که از چای داخلش فقط تفالههاش مانده بود، گرفت سمتم که؛ بفرما!
راستی، امروز که میلاد امام حسین علیهالسلام است و در ایران روز پاسدار و مطابق سنوات گذشته و در نبود پدر پاسدار شهیدم، تبریک روز پاسدار را به من میگویند. اتفاق جالب امشب، تلاوت آیهی « وَ أَعِدُّوا لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم مِّن قُوَّه » بود در رکعت دوم نماز مغرب مسجدالنبی بتوسط امامجماعتی وهابی آنهم در روز سوم شعبان و در مدینه وهابیزده!
نمازم را اعاده کردم و حرم خلوتتر شد و راه را برای ورود از باب جبرئیل، باز شد. داخل رفتنی آلارم گوشیم بلند شد که یعنی اساماس داری و وهابی متصدی باب جبرئیل توپید که گوشی ات را خاموش کن!
آنسو، سمت شرقی مسجد، دو پسربچهی خردسال حجازی،نشستهاند روبهروی هم و به تمرین حفظ، برای هم قرآن میخوانند. با دشداشه و عرقگیر سفید بر سر و چهار زانو نشسته که انگشتهای اشارهشان را کردهاند توی گوششان و سرهاشان وقتی که دارد یکی برای آن دیگری میخواند، تند و تند عقب و جلو میشود. و حیف این فطرتهای پاک که بدست آلودهی تفکر التقاطی وهابیت، به کژراهه خواهدشد. که فرمود:« الناس علی دین ملوکهم!»
هتل که رسیدم، وقت شام بود و یکراست رفتم رستوران. شام امشب برنج بود با مرغ و بادنجان و دوغ نیمه غلیظ که باید با آب رقیقشان میکردی و نمک به آن میافزودی که قابل خوردن شود.
الان که اینها را مینویسم، کانال یک تلویزیون ایران، سریال “کمیسر لِسکو” را پخش میکند و ساعت، حوالی ده شب است بوقت ریاض. و من دلم هوای وطن کرده.
و سالها قبل… در همچه شبی و جائی همین نزدیکی، فطرس بال و پر سوخت را آوردهبودند، به گهواره بوسی تازه مولود اهلبیت علیهمالسلام که “حسین”ش میخواندند…
اسطورهی شهادت!
نامت آهنگ شهادت است و یادت دلنشین است برای سرباختن…
– – – – – –
– – – – – –
بخشی از سفرنامهی عمرهی دانشجوئی خوش خاطرهی تابستان۸۶ که تا به امروز عزم بازنویسی و شاید! انتشارش حدوث نکرده… و قبلتر بخشهای دیگری از آن با سر عنوان “برگی از دفترچهی سیمی” در لابلای پستهای “صبح” منتشر شدهاست.
دیدگاهها
سلام و درود؛
دوست عزیز این مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید.
http://www.ammarname.ir/link/13183
ما را با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید .
موفق و پیروز باشید .
عمارنامه http://ammarname.ir/—- info@ammarname.ir
یا علی
بسم الله
قصد نداشتم روز پاسدار را بر شما تبریک بگم، راستش را بخواهی در فکرش هم نبودم ولی وقتی این متن را خواندم کمی خجالت کشیدم و کمی فکر کردم که:
پاس بدارم یاد پاسدارانی را که لباس پاسداری بر لوح قلبشان نقش بسته بود، پاسدارانی که خودشان و وجودشان لباس پاسدارای بودند، در عین خاکی بودن سبز بودند، سبزِ سبز، ریشه داشتند، ریشه ای به سرخی خون!، به وسعت تاریخ، که هر جا سنگری بر علیه ظلم است، هر جا سخنی از عشق بازی باشد، و هر جا علم مبارزه بر افراشته شود پاسدار حاضر است، پاسداری یک منش است، یک خصلت است، هر کسی حتی در ته دلش نفرتی از ظالم و مستکبر داشته باشد جایی بین پاسداران دارد گرچه لباس سبز بر تن نداشته باشد.
پاسدارای ارثیه نیست که به فرزند برسد، پاسدارای یک مکتب است که کمترین بازخوردش تربیت نسلی از جنس پدران است!
یادشان گرامی باد