من و آقای استاد ذیحق، خیلی سال است که رفیقیم. رفیق که میگویم یعنی دارم به خودم رتبه میدهم و شاید شأن ایشان را کم میکنم. یکروز در خلال روزهای ابری و دلگیرِ دی از سال ۱۴۰۰ که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود، پیام دادند و قرار گذاشتند بیایند دفتر من و من خوشحال از …
من حاج مهدی را ندیده بودم. از او اسمش را شنیدم وقتی ریق رحمت را سرکشید و سر در گریبان خاک برد، شبی از شبهای بهار سال ۱۳۷۷ آغام خدا بیامرز به جهت اینکه عملا یادم بدهد نحوهی آمد و شد و شیوهی نشستن و برخواستن در مراسم عروسی و عزای مردم را، دستم را …
روزهای نابسامان بعد از زلزلهی ۵٫۸ ریشتری ۸ بهمن ۱۴۰۱ خوی، وقتی از زمین و آسمان، هی سیل محبت و کمک میبارید به شهر، یکروز یک بنده خدائی از انتشارات مکتب حاج قاسم زنگ زد و نشانی خواست برای فرستادن کتابی که تازه منتشرش کرده بودند و ضمنش از اوضاع خوی و مردم و لرزه …
این یادداشت باید زیر هزار کلمه باشد. چون میهمان سخنران برای برنامه امروز زیاد داریم و سهم من کم از ده دقیقه است و به تقریب، خواندن هزار کلمه کمِ کمش ده دقیقه زمان خواهد برد. هزار کلمه، برای کسی که در سی چهل سال اخیر، هویت اجتماعی برای شهر ساخت و گسست فرهنگی بوجود …
داشتند زندگیشان را میکردند. تازه دیو بیرون رفته بود و فرشته تازه درآمده بود. همه چیز داشت میرفت به سمتی که دنیا روی خوشش را نشانِ مردمِ شهر بدهد که ناگاه دیو پلیدِ هفت سرِ دیگری از زمین و دریا و هوا، جفت پا پرید وسط زندگیشان… . جوانهای شهر و قبلتر از اینها، پدرهاشان، …
خدایش بیامرزد آقای لایموت معلم پرورشی سال اول راهنمائیم را که با آن خط خوشش در اولین جلسه کلاس بعد از آنکه خودش را معرفی کرد، روی تخته سیاه با گچ سفید نوشت «انسان» و توضیح داد که کلمهی انسان از ریشهی اُنس است و انسان را به خاطر میل شدیدی که به انس گرفتن …
اینکه یک سفر روندهی تنها که از ماهها قبل، قصد و تمهید سفر به قلب تمدن عثمانیها در سر داشته باشد و درست چند روز مانده به ایام عزا، از تنهائی به در آید و عروس آذریها شود و عهد در همان گامهای اولِ زندگی مشترک و یکی شدنش با رفیق ترکزبان ما، همداستان شوند …
دو سه روز بعد از چاپ کتاب «بیبابا» در بهمن ۴۰۱ و به مناسبت روز پدر، مهدی قزلی خواست که برای برنامه «روایت بابا»ی خانه شعر و ادبیات ایران، روایتی از «فقدان پدر» ارائه کنم و به خاطر زلزلههای پیدرپی خوی و مسئولیتی که در میدان مدیریت بحران داشتم، نشد که بروم تهران و در …
پدربزرگم نجار بود. آسم هم داشت و نگفته معلوم است که شغل و بیماریش در دو سوی متفاوت و متعارض، روبروی هم ایستاده بودند و نه آغام خدابیامرز رضا به دل از کار کندن میداد و نه بیماری دست از سرش برمیداشت و خدابیامرز تا نفسش به دنیا بود، کجدار و مریز با بیماریش مچ …
فکر کنید میخواهید برای کسی که کور مادرزادی است و هیچ تصوری از اشیاء و الوان و ترکیب رنگها ندارد، فرق بین رنگ صورتی و گلبهی را توضیح دهید؛ طوریکه حالیش شود و از قضا مشکلِ آن فلکزدهی نابینا الا و لابد از مسیر فهمِ فرقِ این دو رنگ میگذرد و لاغیر. حکایت ما بیخواهرهاست. …