اِقرَ‌أ كِتابَك

بلاتکلیف

جنگ که بدترین پدیده‌ی ممکن برای بشر است، باعث برانگیختن هزار و یک حسِ خفته‌ی نهفته در آدم می‌شود که یک قلمِ آن نوشتن است. شاید نوشتن راجع به بلای ناگهانی‌ای که سرت آمده و تو در وقوع و ادامه و توقفش نقشی نداری، تنها چاره و البته موثرترین‌شان باشد. هم این‌که تخلیه انرژی‌های منفیِ …

خسوف در بیروت

پنجم اسفند ۱۴۰۳ من یکی از خوشبخت‌ترین آدم‌های روی زمین بودم. آن‌روز یکی از بهترین روزهای خدا بود و من در بهترین و بایدترین جائی که می‌بودم، یکی از آن چند میلیون نفری بودم که روی آسفالت سرد خیابان‌های بیروت، با چشم اشکبار و دلی پر امید، افتاده بودند دنبال دو تابوت زردپوش تا دو …

شب چراغی در دست

راستش را بخواهید، سالی که اسمم جزء قبولی‌های دانشگاهی در شهر تبریز آمد و دانستم قرارست سال‌هایی از عمرم در رهن زندگی خوابگاهی باشد، کیفور شدم. پرت شدم به سال‌های بچگی که دائی حسن و خاله رقیه‌ام توی تبریز دانشجو بودند و برای منِ بچه سال، خوابگاه عبارت بود از عمارتی یغور با نمائی سیمانی …

عاشیق اصلان

من و آقای استاد ذی‌حق، خیلی سال است که رفیقیم. رفیق که می‌گویم یعنی دارم به خودم رتبه می‌دهم و شاید شأن ایشان را کم می‌کنم. یک‌روز در خلال روزهای ابری و دل‌گیرِ دی از سال ۱۴۰۰ که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود، پیام دادند و قرار گذاشتند بیایند دفتر من و من خوشحال از …

تماشای بخش زنانه‌ی هیئت «یا حسین» در سال بلوای کرونا

خدایش بیامرزد آقای لایموت معلم پرورشی سال اول راهنمائیم را که با آن خط خوشش در اولین جلسه کلاس بعد از آن‌که خودش را معرفی کرد، روی تخته سیاه با گچ سفید نوشت «انسان» و توضیح داد که کلمه‌ی انسان از ریشه‌ی اُنس است و انسان را به خاطر میل شدیدی که به انس گرفتن …

استانبولچی

این‌که یک سفر رونده‌ی تنها که از ماه‌ها قبل، قصد و تمهید سفر به قلب تمدن عثمانی‌ها در سر داشته باشد و درست چند روز مانده به ایام عزا، از تنهائی به در آید و عروس آذری‌ها شود و عهد در همان گام‌های اولِ زندگی مشترک و یکی شدنش با رفیق ترک‌زبان ما، هم‌داستان شوند …

با بی‌بابا

دو سه روز بعد از چاپ کتاب «بی‌بابا» در بهمن ۴۰۱ و به مناسبت روز پدر، مهدی قزلی خواست که برای برنامه «روایت بابا»ی خانه شعر و ادبیات ایران، روایتی از «فقدان پدر» ارائه کنم و به خاطر زلزله‌های پی‌درپی خوی و مسئولیتی که در میدان مدیریت بحران داشتم، نشد که بروم تهران و در …

و فرمود: «جز برای رضای خدا کاری مکن»

آن سال‌ها جوان بودم. سرم سوداهای کمتر داشت و بیش‌تر مال خودم بودم و روز و ماه‌هائی بود که به جهت دیدارِ عزیزی، هی دم به ساعت تهران می‌آمدم و چون شب‌مانی در تهران را نمی‌دانم برای چه خوش نمی‌داشتم، حساب کتاب کرده بودم که عوض پول هتل، یک بلیط رفت و برگشت تهران-مشهد-تهران که …

پروانه‌ها گریه نمی‌کنند!

این البته اتفاق خوبی‌ست که به فکر افتاده‌ایم روایتِ آدم‌ها، شغل‌ها، بلاها و رویدادها را از رواق منظر چشم آدم‌های گونه‌گون بشنویم، ثبت کنیم و گاهی هم خوب‌هاش را سوا کنیم و مرتکب کتاب شویم. کم نیستند از نویسندگانِ معاصر که پرچم روایت‌نویسی را بلند کرده‌اند و حقا که زیبا و بجا پرچمی‌ست این عَلَمِ …

سال‌های بدون تو

آن اوائلی که ازدواج کردیم یک‌روز با عیال علیهاسلام رفتیم دانشگاه‌شان و قضا را رئیس دانشگاه که از قضا استادِ همسرم هم بود و به علیامخدره لطف داشت، ما را دید و به تعارف بردمان دفترش. چند کلامی که حرف زدیم، دستش آمد که عاشق روایت و نوشتن و خواندن و جمع کردن کتابم. (و …