جماعت خدا

سیدِ پیش‌رو

یکی از معدود مرسدس بنزهای خوی را سوار می‌شد و آن سال‌ها اساسا کسی غیر از او و مرحوم آقامیرولی‌الله ذاکری، آخوند دیگری پشت رول نمی‌نشست و رانندگی آخوند، متاع نوبری بود. بنز دلبرش هر از گاهی می‌افتاد دست میرموسی[۱] که از قِبَلِ آن مجالکی فراهم شود تا حظِ نشستن داخلش نصیب و قسمت ما …

پرچم

پدرم درست سه روز بعد از به دنیا آمدن من، وقتی نتوانسته بود جبهه و عملیات والفجر مقدماتی و بچه‌های مردم را که دستش امانت بودند را ول کند و برگردد خوی بالا سرِ به دنیا آمدنِ بچه‌ی خودش بایستد، جائی گوشه‌ی بُنه‌ی تدارکات لشکر عاشورا در دشت عباس، نشسته بود به نوشتن از دریغ …

حبیب خدا

من حاج مهدی را ندیده بودم. از او اسمش را شنیدم وقتی ریق رحمت را سرکشید و سر در گریبان خاک برد، شبی از شب‌های بهار سال ۱۳۷۷ آغام خدا بیامرز به جهت این‌که عملا یادم بدهد نحوه‌ی آمد و شد و شیوه‌ی نشستن و برخواستن در مراسم عروسی و عزای مردم را، دستم را …

عزیز زیبای من

روزهای نابسامان بعد از زلزله‌ی ۵٫۸ ریشتری ۸ بهمن ۱۴۰۱ خوی، وقتی از زمین و آسمان، هی سیل محبت و کمک می‌بارید به شهر، یک‌روز یک بنده خدائی از انتشارات مکتب حاج قاسم زنگ زد و نشانی خواست برای فرستادن کتابی که تازه منتشرش کرده بودند و ضمنش از اوضاع خوی و مردم و لرزه …

برای حاج ولی

این یادداشت باید زیر هزار کلمه باشد. چون میهمان سخنران برای برنامه امروز زیاد داریم و سهم من کم از ده دقیقه است و به تقریب، خواندن هزار کلمه کمِ کمش ده دقیقه زمان خواهد برد. هزار کلمه، برای کسی که در سی چهل سال اخیر، هویت اجتماعی برای شهر ساخت و گسست فرهنگی بوجود …

جنگ‌نامه (شماره صفرم)

داشتند زندگی‌شان را می‌کردند. تازه دیو بیرون رفته بود و فرشته تازه درآمده بود. همه چیز داشت می‌رفت به سمتی که دنیا روی خوشش را نشانِ مردمِ شهر بدهد که ناگاه دیو پلیدِ هفت سرِ دیگری از زمین و دریا و هوا، جفت پا پرید وسط زندگی‌شان… . جوان‌های شهر و قبل‌تر از این‌ها، پدرهاشان، …

تماشای بخش زنانه‌ی هیئت «یا حسین» در سال بلوای کرونا

خدایش بیامرزد آقای لایموت معلم پرورشی سال اول راهنمائیم را که با آن خط خوشش در اولین جلسه کلاس بعد از آن‌که خودش را معرفی کرد، روی تخته سیاه با گچ سفید نوشت «انسان» و توضیح داد که کلمه‌ی انسان از ریشه‌ی اُنس است و انسان را به خاطر میل شدیدی که به انس گرفتن …

استانبولچی

این‌که یک سفر رونده‌ی تنها که از ماه‌ها قبل، قصد و تمهید سفر به قلب تمدن عثمانی‌ها در سر داشته باشد و درست چند روز مانده به ایام عزا، از تنهائی به در آید و عروس آذری‌ها شود و عهد در همان گام‌های اولِ زندگی مشترک و یکی شدنش با رفیق ترک‌زبان ما، هم‌داستان شوند …

بی‌خواهری

فکر کنید می‌خواهید برای کسی که کور مادرزادی است و هیچ تصوری از اشیاء و الوان و ترکیب رنگ‌ها ندارد، فرق بین رنگ صورتی و گل‌بهی را توضیح دهید؛ طوری‌که حالیش شود و از قضا مشکلِ آن فلک‌زده‌ی نابینا الا و لابد از مسیر فهمِ فرقِ این دو رنگ می‌گذرد و لاغیر. حکایت ما بی‌خواهرهاست. …

و فرمود: «جز برای رضای خدا کاری مکن»

آن سال‌ها جوان بودم. سرم سوداهای کمتر داشت و بیش‌تر مال خودم بودم و روز و ماه‌هائی بود که به جهت دیدارِ عزیزی، هی دم به ساعت تهران می‌آمدم و چون شب‌مانی در تهران را نمی‌دانم برای چه خوش نمی‌داشتم، حساب کتاب کرده بودم که عوض پول هتل، یک بلیط رفت و برگشت تهران-مشهد-تهران که …