خوی

دنای خاطره‌ها

در اثنای انتخابات سال ۹۸ من و مرحومِ لایموت و عزیزی دیگر سه تائی باید چندین و چند بار می‌رفتیم بخشداری فیرورق برای جلسات هیئت نظارت بر انتخابات. ماشین سازمان -دنا- در اختیار من بود و قانون تکلیف داشت که اموال اداری، در اختیار انتتخابات باشند و برای همین، رفت و آمدهامان به فیرورق با …

یادداشت‌های جنگی ۱۸

«زخمی» کم ندیده‌ام. خودم هم کم زخمی نشده‌ام. حتا به رغم این‌که سن و سالَم به تیمارداری زخمی‌های جنگ تحمیلی اول نمی‌خورد، چون ساکن شهر مرزی‌ای هستم با درگیری‌های مداوم در دو سوی مرز و هر درگیریِ مسلحانه‌ای طبیعتا مجروح و زخمی دارد، بارها با زخمیان و جانبازانی که در این درگیری‌ها دست و پا …

یادداشت‌های جنگی ۱۷

تا به امروز که دارم این چند خط را می‌نویسم، سه قطره خون از شهیدستان «خوی» ریخته پای درخت دفاع مقدسی که در جنگ ۱۲ روزه تحمیلی در سر تا سر خاک ایرانِ بزرگ‌مان غرس شد. سومین شهیدمان سربازی بود روستازاده که به خدمت سربازی رفته بود به «زندان اوین» و در یورش صهاینه به …

یادداشت‌های جنگی ۱۵

دیروز دومین شهید خوئی را که در اثنای جنگ تحمیلی اسرائیل و در کرج به شهادت رسیده بود را بدرقه کردیم تا بهشت. همسایه شد با آن افسر شهید از پدافند پایگاه دوم شکاری تبریز و گلزار مطهر شهدای خوی، آغوش ابدی برای زخمی که از جنگ صهاینه به تنِ ایران تحمیل شد. عصرش بهزاد …

یادداشت‌های جنگی ۰۸

من یکی از آن هزار هزار نفری هستم که روزهای سخت جنگ تحمیلی اول را زیسته‌اند. صدای آژیر قرمز را جیغ کشیده‌اند و پناه برده‌اند به پناه‌گاه‌هایی که شهرداری در این‌جا و آن‌جای شهرها ساخته بود برای روز مبادای بمب‌باران. صدای وحشت‌ناک شیرجه طیاره جنگی روی شهر و خاموشی‌های مکرر و ممتد که حین حمله …

یادداشت‌های جنگی ۰۵

جمعه را سال‌های سال است که در تقویم ایرانی‌ها تعطیل کرده‌اند. یعنی روز تفریح و تمدد اعصاب و استراحت ایرانی‌ها جمعه است. جمعه‌ی ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ اما یک تفاوت ماهوی با جمعه‌های قبل و بعدش داشت. آن، اولین جمعه‌ی بعد از شروع جنگ تحمیلی اسرائیل بود و لابد با حساب و کتاب عبرانی، که ایران …

شب چراغی در دست

راستش را بخواهید، سالی که اسمم جزء قبولی‌های دانشگاهی در شهر تبریز آمد و دانستم قرارست سال‌هایی از عمرم در رهن زندگی خوابگاهی باشد، کیفور شدم. پرت شدم به سال‌های بچگی که دائی حسن و خاله رقیه‌ام توی تبریز دانشجو بودند و برای منِ بچه سال، خوابگاه عبارت بود از عمارتی یغور با نمائی سیمانی …

روز آخر دزفول

نان‌ها را بقچه‌پیچ چیدند توی صندوق عقب شورلت کاهوئی رنگ عباس، پسرخاله‌ی علی. دو سه بسته هم که توی صندوق عقب جا نشدند را گذاشتند روی صندلی جلو. حسین را گرفت بغل و پَرِ چادر به دندان با ساکش نشست صندلی عقب که بروند دزفول. مادرشوهرش عادت داشت هربار هرکسی به جبهه می‌رفت، خمیر بگیرد …

مصطفای ما

علی‌الطلوع پنج‌شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ داشتم شال و کلاه می‌کردم بروم سر کار. کتم را که پوشیدم گشتم دنبال تلفنم که راه بیفتم. یک تماس بی‌پاسخ داشتم. از یک «ف.ش». آخر اسم فرزند شهیدهای دفترچه تلفنم به اختصار می‌نویسم (ف.ش). پله‌ها را یکی دو تا پائین آمدنی به‌ش زنگ زدم و خبر را که شنیدم، …

سیدِ پیش‌رو

یکی از معدود مرسدس بنزهای خوی را سوار می‌شد و آن سال‌ها اساسا کسی غیر از او و مرحوم آقامیرولی‌الله ذاکری، آخوند دیگری پشت رول نمی‌نشست و رانندگی آخوند، متاع نوبری بود. بنز دلبرش هر از گاهی می‌افتاد دست میرموسی[۱] که از قِبَلِ آن مجالکی فراهم شود تا حظِ نشستن داخلش نصیب و قسمت ما …