سفر

دنای خاطره‌ها

در اثنای انتخابات سال ۹۸ من و مرحومِ لایموت و عزیزی دیگر سه تائی باید چندین و چند بار می‌رفتیم بخشداری فیرورق برای جلسات هیئت نظارت بر انتخابات. ماشین سازمان -دنا- در اختیار من بود و قانون تکلیف داشت که اموال اداری، در اختیار انتتخابات باشند و برای همین، رفت و آمدهامان به فیرورق با …

بلاتکلیف

جنگ که بدترین پدیده‌ی ممکن برای بشر است، باعث برانگیختن هزار و یک حسِ خفته‌ی نهفته در آدم می‌شود که یک قلمِ آن نوشتن است. شاید نوشتن راجع به بلای ناگهانی‌ای که سرت آمده و تو در وقوع و ادامه و توقفش نقشی نداری، تنها چاره و البته موثرترین‌شان باشد. هم این‌که تخلیه انرژی‌های منفیِ …

خسوف در بیروت

پنجم اسفند ۱۴۰۳ من یکی از خوشبخت‌ترین آدم‌های روی زمین بودم. آن‌روز یکی از بهترین روزهای خدا بود و من در بهترین و بایدترین جائی که می‌بودم، یکی از آن چند میلیون نفری بودم که روی آسفالت سرد خیابان‌های بیروت، با چشم اشکبار و دلی پر امید، افتاده بودند دنبال دو تابوت زردپوش تا دو …

اربعین با بابا

از سالی که در زمان حکومت صدام، کربلا روزیم شد، هر بار و در هر سفر عکسِ پشت‌چسب‌داری از پدرم همراه برده‌ام تا به به بند آخر وصیتش که با «حسرت زیارت کربلا» نوشته عمل کنم. او وصیت کرده که اگر روزی روزگاری راه کربلا باز شد، عکسش را ببریم بزنیم زیر پای امام و …

ویلچر راندن به اقیانوس

لباس سبز و نشانِ چایخانه را آستان داد و پیراهن یقه دیپلمات و شلوار و کفشِ همگی مشکی را خودمان خریدیم. برای نوکری در چایخانه. نوبت‌مان سه روز بیش‌تر نبود و یک صد و بیست و پنج مرد بودیم از سراسر ایران که «حوزه هنری» سوامان کرده بود برای شش شیفتِ یک و نیم ساعته …

شب چراغی در دست

راستش را بخواهید، سالی که اسمم جزء قبولی‌های دانشگاهی در شهر تبریز آمد و دانستم قرارست سال‌هایی از عمرم در رهن زندگی خوابگاهی باشد، کیفور شدم. پرت شدم به سال‌های بچگی که دائی حسن و خاله رقیه‌ام توی تبریز دانشجو بودند و برای منِ بچه سال، خوابگاه عبارت بود از عمارتی یغور با نمائی سیمانی …

روز آخر دزفول

نان‌ها را بقچه‌پیچ چیدند توی صندوق عقب شورلت کاهوئی رنگ عباس، پسرخاله‌ی علی. دو سه بسته هم که توی صندوق عقب جا نشدند را گذاشتند روی صندلی جلو. حسین را گرفت بغل و پَرِ چادر به دندان با ساکش نشست صندلی عقب که بروند دزفول. مادرشوهرش عادت داشت هربار هرکسی به جبهه می‌رفت، خمیر بگیرد …

پرچم

پدرم درست سه روز بعد از به دنیا آمدن من، وقتی نتوانسته بود جبهه و عملیات والفجر مقدماتی و بچه‌های مردم را که دستش امانت بودند را ول کند و برگردد خوی بالا سرِ به دنیا آمدنِ بچه‌ی خودش بایستد، جائی گوشه‌ی بُنه‌ی تدارکات لشکر عاشورا در دشت عباس، نشسته بود به نوشتن از دریغ …

استانبولچی

این‌که یک سفر رونده‌ی تنها که از ماه‌ها قبل، قصد و تمهید سفر به قلب تمدن عثمانی‌ها در سر داشته باشد و درست چند روز مانده به ایام عزا، از تنهائی به در آید و عروس آذری‌ها شود و عهد در همان گام‌های اولِ زندگی مشترک و یکی شدنش با رفیق ترک‌زبان ما، هم‌داستان شوند …

و فرمود: «جز برای رضای خدا کاری مکن»

آن سال‌ها جوان بودم. سرم سوداهای کمتر داشت و بیش‌تر مال خودم بودم و روز و ماه‌هائی بود که به جهت دیدارِ عزیزی، هی دم به ساعت تهران می‌آمدم و چون شب‌مانی در تهران را نمی‌دانم برای چه خوش نمی‌داشتم، حساب کتاب کرده بودم که عوض پول هتل، یک بلیط رفت و برگشت تهران-مشهد-تهران که …