درد مشترک

پسرک با چشم‌های پر از اشک که یک تکان اضافه کافی بود، بسُراندشان روی گونه‌های سرخش، نشسته بود جلویم و از نصف شب مزار رفتن‌هایش می‌گفت و می‌گفت راضی است دو دست و دو پایش نباشند و به عوضش یک بار و مؤکدا فقط همین یک بار برود در آغوش پدری که فقط او را از قاب عکس‌های سیاه و سفید روی تاقچه‌ی خانه و حجله‌ی بالای سنگ مزارش دیده و می‌گفت در به در دنبال کسی است که ولو به قدر ثانیه‌ای هم کلام بوده با پدرش و می‌تواند از او تصویر بسازد برایش …
پسرک، این‌ها را که می‌گفت، پرده‌ی نازک اشک جلوی چشم‌هایش را تار کرده بود، آن‌قدر که نبیند پشت لبخند لرزان من، ابرهای پر بارانی آماده‌ی هبوطند…

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.