زبان در دهانش نمیچرخید. پیری و چند سکتهی ناقص و کامل، کلام را نمیگذاشت که در کامش منعقد شود و به هزار والذاریات توانست بفهماندم که آمده پیِ مدارکِ هویتیِ پسرش که توی هوی العظیم شهید شده و تا من آمدم بگویم که شغل و دفتر و دستک ما (متأسفانه!) هیچ ربطی به شهید و هورالهویزه و شلمچه و دهلاویه و هورالعظیم ندارد، از نا افتاد و افتاد روی صندلیهای شیکی که این روزها از صدقه سر خون شهدا، توی دفتر هر مدیر و رئیس و مرئوسی فت و فراوان پیدا میشود.
چائی داغ نفسش را چاق کرد و زبانش را چراخاند. گفت که از بنیاد خواستهاند که برود پی جمعآوری مدارک پسرش که سی سال بیشتر است شهید شده و بنیاد تازه فهمیده پروندهاش ناقص است و… .
اینها را که میگفت من داشتم با خودم فکر میکردم که حالا گیریم پروندهی شهیدی ناقص است. میارزد پدر پیری را که نای راه رفتن ندارد و زبان در دهانش نمیچرخد را بفرستیم دور دنیا که مثلا کارت پایان خدمت شهید را پیدا کند و اینکه مگر نه بنیاد برای هماین چیزها درست شده و مگر نه اینکه روزی روزگاری بنیاد و کارمندانِ دوست داشتنیاش در گشودن گره از کار کسانِ شهید از هم سبقت میگرفتند و اصلن گیریم کارت پایان خدمت شهید توی پروندهاش نباشد! چه خللی به اجر جهاد و شهادت شهید وارد میکند و مگر شهید را در آن جنت اعلا، به کارت پایان خدمتش میشناسند؟