برای او که اولِ اسمش، حرفِ آخرِ عشق بود و عاشقی را یادمان داد و عاشقانههای نوجوانی و جوانیمان را ساخت؛
همو که دستور زبانِ عشق میدانست و میگفت:
“آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد”
و شهید را و پیامش را اینگونه میخواند و میسرود:
“شهیدی که برخاک میخفت
سرانگشت در خون خود میزد و مینوشت
به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ
که بر جنگ”
—
و وقتی رفت که حرفهای ما هنوز ناتمام مانده بود، آن سان که خود قبلتر گفته بود:
“حرفهای ما هنوز ناتمام…
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی…
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود”
—
برای قیصر
برای قاف
قلهی شعر انقلاب
که ابتدای اسمش، حرف آخر عشق بود و هشتمِ آبانِ هشتاد و شش پرکشید… .