یادداشت دیروزم که به بهانهی انتشار خبر ازدواج همسر شهید حججی بود و به عمد، سمت و سوئی نداشت و فقط به شکافتن مساله پرداخته بود، بازخوردهای مختلفی در اطراف و اکناف فضای مجازی داشت.
در آن یادداشت و به طور ضمنی نوشتم که تحملِ نبودن سرپرست خانواده در ایام جنگ به مراتب راحتتر از امروز بود. آن روزها در هر محله و کوچهای رد و اثری از شهادت بود و شهادت سکهای بود که در مناسبات مردم دست به دست میشد و خریدار داشت و بچههای شهدا جمع داشتند، مدرسهی شاهد داشتند، تابستانهایش کانونِ بنیاد شهید برپا بود، اردو میرفتیم باهم، باهم بزرگ میشدیم و جمع بودیم!
امام فکر همه جای زندگیمان را کرده بود. طوری برای زندگی یتیمان مانده از شهدا برنامه ریخته بود که آبِ کمتری در دلمان تکان بخورد. که تکان میخورد. نه که تکان نخورد. زندگیِ سختی بود سر کردن با نبودنهای باباها. اما وقتی باهم بودیم، تحملِ نبودنهایشان سختی کمتری میبُرد.
یکی از بچهها دیروز زیر یادداشتم نوشته بود: «بیشتر از همه برای علی -پسر محسن- بهتر شد. حالا لااقل کسی را دارد که هفتهای دو هفتهای یکبار ببردش شهربازی و منت نگذارد سرش سرِ سوار شدن به دو وسیلهی اضافیتر.»
یکی دیگر از شهیدزادههای خودمانی هم نوشته بود: «دیگر لازم نیست، دائیها پلیس و بپّای مادر علی باشند و عموها نتوانند راحت بیایند خانهی برادرزاده که بهش سر بزنند و مهمتر؛ چشم هیز هزار نامرد و نامراد، پشت سر زن جوان بسته شد.»
آن دیگری نوشت در گروهِ خصوصیمان «که کاش مادر من هم بعد از شهادت پدرم ازدواج میکرد» و دلیل آورد پشت دلیل و آن یکی رفیقمان خاطرهی خواستگاری از مادرش یادش افتاد وقتیکه شش هفت سال بیشتر نداشت که شیشههای ماشین خواستگار نگون بخت را با سنگ و قلوه و آجر پائین آورده بود و شده بود آنچه شده بود! و اینها را که میگفت به کار دنیا میخندید که «آن سالها مادرم میخواست ازدواج کند و من نمیگذاشتم و این سالها مادرم میخواهد ازدواج کنم و باز من نمیخواهم!!!»
یادداشت را یکی از همشهریهای شهید محسن خواند و برایم نوشت از سختیهائی که در این یک و نیم سال بر خانوادهاش گذشته و معروف شدن شهیدشان چهها که بر سرشان نیاورده و خانهشان شده کاروانسرای هر کس و ناکسی که به اسم عکاس و خبرنگار و مستندساز و دوست و همرزم، آنجا را کرده بودند پاتوقشان و چه حاشیهها که زائیده نمیشد و نشد از این آیند و روندهای بیقاعده و خارج از اصول! و گفت که در رسم مردم نجفآباد زیاد پذیرفته نیست که زن جوان، بیوه بماند.
و جالب بود نگاه متعجب دوستانی که با بهت پرسیده بودند «آیا واقعا دارم یک مادر را به محبت و علقه و توجه به فرزندش، امر به معروف میکنم؟» و شنیدند که «خاطرات تلخی دارم از مادرانی که بعد از شهید، هنوز کفن شهید خشک نشده، طفلان بیپناه و یتیم مانده از شهید را رها کردند و رفتند سراغ بخت نو و تا طفل از آب و گل درنیامد برنگشتند ببینند خرِ آن طفل معصوم به چند؟ و حتاتر اینکه سراغ دارم مادرهائی را که الانش هم هنوز سراغ طفلان از شهید یتیم شده را نگرفتهاند!»
و همهی اینها به کنار، مردمانی باز در خصوصی به تاکید میپرسیدند که آیا یقین دارم همسر محسن ازدواج کرده و جواب میشنیدند «من که در مجلس عقدشان نبودم! خبر را از لابلای اخباری که در صفحات منسوب به شهید منتشر شده، خواندهام و یکی از همشهریهای شهید هم تائید کرده!» و تو فکر کن یقین داشتن به صحت و سقم این خبر چه گرهها که از کار بعض الناس نگشود!
و البته پای آن یادداشت به خانه هم باز شد و ساعتی و فصلی با همسر گرامی به مداقه و مباحثه پرداختیم در فقرات و حواشیاش!
الغرض، اینها را نوشتم که باز بگویم «یادداشت دیروز، هیچ نگاه منفی و مثبتی به ازدواج آن بانوی محترمِ رنج کشیده ندارد و صرفا محلی شد که از یاد ایام سختِ جنگ حرفی به میان آید و اینها را بنویسم که بمانند و به گوش امروزیهائی که دیروزِ سخت را یا ندیدهاند و یا دیدهاند و فراموش کردهاند بخورد و جائی در تاریخ شفاهی ایرانِ زخمیِ سربلند دورانها ثبت شود. والله المستعان.
دیدگاهها
سلام
خواسته یا ناخواسته کاملاً جهت گیری داشت. یقیناً هر کس بخواد همچین سفری بره قبل رفتنش تمام توصیه های لازم رو به همسرش و خانواده ش کرده و رفته و….
ایمیلتونو نداشتم اینجا نوشتم.