بس که تو را ندیدهام، از بس که تو را نداشتهام، آنقدر که نبودنت بغض شده و میشود؛ هر جا هر نشانهی کوچکی که ردی از تو داشته باشد برای من میشود علامت. میشود یادواره. میشود نشانهای که با آن تو را زندگی کنم و برای خودم سقاخانهای بسازم که آب خنکِ گوارای یاد تو را داشته باشد برای عطش بیمنتهای داشتنِ تو.
فکر کن مثلا هر بار که از بقالیای که صاحبش رفیقت بوده میگذرم و چشمم میافتد به تابلوئش، یاد تو میافتم. یا هر بار که از روی دستاندازهای پلِ نرسیده به کارخانه نساجی رد میشوم، یاد تو میافتم که هر بار از روی آنها رد شدنی، به هر تکان و سقلمهای که میخوردی شنبه، یکشنبه، دوشنبه را میشمردی تا جمعه! یا هزار هزار جای دور و نزدیکِ دیگر که من آنها را فقط شنیدهام و شنیدن کِی بوده مانند دیدن؟
الغرض، وسط تاق نصرتی که جلوی سپاه خوی بود، اسم تو را نوشته بودند و من هر صبح که از خانه بیرون میزدم، طوری راهم را کج میکردم که از جلویش بگذرم و روزم را با دیدم اسم تو شروع کنم. و روزی نبود که من خوی باشم وآفتابِ آن روزم دور از اسم تو طلوع کرده باشد.
رمضانی بود در سه چهار سال قبل که به عادت هر روز و با چشمانی پف کرده از بیخوابیِ تا وقت سحر و بیداریِ قبلِ ساعت ۸ِ شروع ادارات، خمار و خوابآلود راه افتادم و باز سمتم را از طرف پادگان انداختم که چشمم به اسمت روشن شده بروم سر کارم. اسمت نبود! تابلو را برداشته بودند! تابلوئی که تا دیروز همانجا بود و رویش درشت و واضح اسمت را نوشته بودند؛ پادگان شهید شرفخانلو!
اما نبود که نبود. چند ثانیهی اولِ ندیدن اسم را گذاشتم به حسابِ منگیِ خوابآلودگی و وقتی دور زدم و برگشتم جلوی پادگان دیدم که نه تابلو که تاق نصرت با جایش نیست و بَرَش داشتهاند!
نگو یکی از همکاران زیباسازی شهرداری، شبانه تصمیم میگیرد کلهم اجمعین تابلوها و تاق نصرتهای شهر را بردارد و جایش تابلوهای نو بگذارد.
دوستان سپاه را کشاندم پای کار که چرا تابلوی اسم شهید حذف شده و پیازداغِ ماجرا را هم کمی تفت دادم که جا بیفتد! و النهایه، شهردارِ وقت قول جبرانِ مافات را داد و بنا شد سردیس شهید ساخته و در محل نصب شود. مسئولیت کار را هم انداختند گردن من و مقرر شد بروم تهران در کارگاه استادِ همشهری و خوش ذوق و چیره دست، دکتر جعفر نجیبی که خالق آثاری ماندگار در عرصه هنر مملکت است و طرح سکه بهار آزادی و هزار تومانی و… از دست آفریدههای اوست، تصاویر شهید و تندیس در حال ساخت را تطبیق دهم.
من! که همهی تصویرم از شهید فقط و فقط عکسهائی است که دیدهام و هیچ تصورِ سه بعدیای از او نداشتهام.
کاری بود و سخت کاری! راهی بود و سخت راهی. شبیهترینِ مردمان به شهیدمان را از میان قوم و اقربا برداشتم و بعنوانِ نمونهی متحرکِ سه بعدی بردم کارگاه استاد تندیس ساز. و عمویم را و چند نفر دیگر را که شهید را دیده بودند. کار داشت مرحله به مرحله جان میگرفت. استاد روی ریزه کاریهای چهره و خطوط ابرو و لب و مو حساس بود و حتا سمتِ ایستائیِ مجسمه را چپ ساخته بود که چپ دست بودن و چپ سمت بودن شهید در آن دیده شود.
یک بار که رفته بودم برای بازدید، داخل سالن که شدم، انگار کردم شهیدمان نشسته و خیره شده به گوشهای در اتاق و کم مانده بود پر در بیاورم برای جهیدن به عمق آغوش پدر. و حیا مانع شد! و چقدر دست ساختهی استاد جان داشت!
الغرض تا کار شکل بگیرد و قالب گیری شود و ساخته شود و رنگش بزنند دو سه ماهی طول کشید و در این مدت بر اثر حرکت دوائر قطبی و اتصال شرق و غرب عالم به هم، چند روز بعدِ برگشتن از زیارت اربعین، همان جناب شهردار وقت، سوابق کاری از من خواست و یک روز دیدم که حکم زده برایم که معاونش شوم. معاون فرهنگیش. و عدل همانوقت سردیس حاضر شد و بارگیری شد به مقصد خوی. حالا بیا و درستش کن! در روزهای سخت و نفسگیرِ چندماه مانده به انتخابات مجلس که نامزدها و هوادارانشان به زمین و آسمان گیر میدهند، اولین کار من باید نصب و رونمائی سردیس پدرم میبود! و کاری و سخت کاری!
سردیس را که از پلاستیک فشرده ساخته بودند و وزن قابل ملاحظهای نداشت، یک ماه بیشتر با مشمائی که رویش کشیده بودم نگهش داشتم در گوشهی راست اتاق آقای معاون! با تمام احترامات فائقه!!!
و بعد از اجرای چند برنامهریز و درشت، افتادم به صرافت نصب کردنش. محل نصب از مقابل پادگان به ابتدای بلواری که در خروجی غربی شهر به نام شهید بود تغییر کرد و پایه ساخته شد و قرارِ برنامهی رونمائی با حضور سردار فرماندهی سپاه استان گذاشته شد. صبحش خبر رسید که فرمانده نیروی زمینی آمده خوی و خبر رونمائی را شنیده و خواسته در برنامه حاضر باشد.
جمع دوستان و خانواده شهید و سردار فرماندهیِ نیروی زمینی، علیالطلوعِ صبح جمع شدند در محل و زحمتِ کشیدن ساتن از روی سردیس را مادرم کشید و سردی دی به روشنی صلوات گرم شد. روزی مثل امروز در آخرهای دیِ نود و چهار.
بعدها از استاد خواستم که یک کپی از سردیس را برایم از نو بسازد که اگر روزی روزگاری حسینیهای ساختم برای شهید، بگذارمش آنجا و سردیس دوم که رسید دستم، مصادف ایام شعبان و روز پاسدار بود و دوستان سپاه خوی خواستند که سردیس را بگذاریم جلوی پادگان. و سردیس دوم که به ذوق خود استاد، سفید پتینه شده بود، ساکن وسط بلوار مقابل درب اصلی پادگان شهید شرفخانلو شد. و از آن روز به بعد، هر صبح به جای اسم شهید به رسم او سلام میدهم.