جنگ و انقلاب، مفاهیم نوئی را در ادبیات روزمره و مناسبات اجتماعی ایران وارد و ایجاد کردند. ایثار، مقدم داشتن دیگری بر خود، همبستگی، بسیج عمومی احساسات و عواطف و انرژیهای اجتماعی، شهادت، جانبازی و… واژگانی بودند که یا قبل انقلاب و جنگ وجود خارجی نداشتند و یا محلی برای استفاده و استعمال در گفتار و کردار روزانه.
کسی تصورِ عملیای از واژهی شهید و شهادت نداشت. یعنی کسی شهید نمیشد که این صفت بیاید اول اسمش و پیرو آن خانوادهاش بشوند خانوادهی شهید و مادرش بشود مادر شهید و به تبع آن شعر و دوبیتی و غزل و قصیده سروده شود در حال و احوال شهید و مادرش و مادر برای جوانِ به غیرت و عزت کشته شدهاش، اوخشاما بسازد و سر خاکش برود و سوز دل را به شعرِ حماسی بر زبان جاری کند.
الغرض، دههی شصت و تلاطم جنگ آن چنان بود که هر شهر و روستا و آبادیای صاحب کلی شهید شد و مغناطیس شهادت در هر جمعیتی شکل گرفت و شهرها صاحب مزار شهدا شدند و شهدا صاحب مزار.
مزاری که ناخودآگاه نماد جوانی شهدا و کام نگرفتنشان از دنیا شد و تمثیلی از افتادنشان و افراشته شدن پرچمی که حولش جمع شده بودند.
برای هر شهید حجله ساخته شد که نماد حجلهی دامادیاش باشد و مادرها حجلهی شهیدشان را با عکس و گل و قرآن و کله قندهای کوچک و اگر بچهای داشت با عکس بچههایش آراستند و رویش پردهی توری کشیدند که تمام حسرتشان را بروز داده باشند از کام نگرفتن جوانِ رعنائی که بختِ دنیا یارش نبود و کام از شهادت گرفت و با ملیله روی پردهها دوختند؛ «حجت جان… مهدی جان… علی جان… اکبر جان؛ شهادتت مبارک.» و کنارش پرچمی افراشتند که شب تا صبح و صبح تا شب، تاب بخورد و به رقص آید و بالای سر عاشقی که در عشقش جان داده، سماع کند.
و مزار شهدا آن چنان رونق گرفت که اماممان که مقتدای شهدا و بسیجیها و پاسدارها بود فرمود «همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود…»
و خدا گواه است بر زندگیای که حول این مزارها شکل گرفت. ننه علی را که یادمان نرفته!؟ که آلونکی ساخت از حلبی و ایرانیت و سالها کنار شهیدش منزل کرد تا به او پیوست. یا آن مادر شهید که هر سال وقت خانهتکانی، اول حجلهی شهیدش را میتکاند و بعد خانهی خودش را و هیچ سالی را بجز بالای سر شهیدش تحویل نکرد و مگر کم بودند این مادرها و پدرها و همسرها و فرزندها که اول و آخرِ راهشان مزار شهیدشان بود و لاغیر!
این بود و بود تا آقایانِ دولتی در اوایل دهه نود خواستند که یکسانش کنند. خواستند که لودر بیاندازند در جان قطعات شهدا. که صافش کنند. که همسان و یکسانش کنند. که گرانیت کنند سنگهای سفید شهدا را. که حجلهها و پرچمها را بردارند! که نو کنند مزار را. که از بین ببرند تاریخ را. که سنگ نوشتهها را یک جور کنند. که نورپردازی کنند سنگهای گرانِ گرانیتی را.
که از همان اولِ کار، حضرت آقا مخالفِ این دست درزای بودند. که بارها تذکرشان داده بودند. که بارها حرف نشنیده بودند حضرات. که افتادند به جان قطعات. و تا میتوانستند تخریبش کردند. و تا میتوانستند سفیدیِ سنگهای دهه شصت را به سیاهی گرانیتی دهه نود قلب کردند!
که شکر خدا در بعضی شهرها موفق نشدند و شکر خدا نگذاشتیم در خوی دست به حریم شهدا بزنند و آنچنان خشم انقلابی بر سرشان باریدیم که شبانه آن چند حجلهای را هم که بریده و برده بودند برگرداندند. که حیف که در بعضی شهرها توانستند.
و استدلال ما این بود که مگر غیر از این است که هر دورهای را به معماری و سازههایش میتوان از هم تمیز داد؟ و مگر نه اینکه این سنگ نوشتهها، زائیدهی شوق و حسرت هر مادر و پدر و پسر و دختر و همسر شهید است برای شهید و این حجله نماد ناکامیش از دنیا و این پرچم نماد افراشتگی و سرافرازی؟
و استدلال حضرات دولتی این بود که سنگهائی که خواهیم گذاشت مرغوبند و نفیسند و گرانتر!
و شنیدند و آوردیمشان در همین مزار شهدای خوی بالای سر قبر شهید فتحعلیزاده که وصیت کرده به جای سنگ قبر، حلبی روغن بگذارند بالای سرش که یادمان نرود هنوز زاغه نشین داریم و بردیمشان بالای سر قبر شهید عظیمخانی که وصیت کرده قبرش مانند شهید فتحعلیزاده گِلی باشد و بردیمشان سر قبر شهید آصفی که سردار بود و فرمانده بود و اسم و رسم داشت اما وصیت کرده بود به جای اسم و عکسش، آرم سپاه را بزنند روی سنگ قبر و توی حجلهاش و بنویسند بجای اسمش؛ شهید گمنام!
و چقدر دلمان گرم شد از موضع دیروز حضرت آقا حین زیارت مزار مطهر شهیدان بهشت زهرای تهران. و چقدر دلمان سوخت که حرفِ حقِ آقا را آنقدر نشنیدند که ایشان مجبور به مداخلهی مستقیم شدند. و چقدر بهمان چسبید صدای سیلیای که از آقا خوردید! نوش جانِ بیمقدرتان!
دیدگاهها
سلام، ماشالله به اینجا که هر روز به روز می شود! ان شالله عقیده و قلمتان مستدام.
التماس دعا