نقاشی چهرهی صادق برای نشستن روی جلد کتاب که از زیرِ دست طراح بیرون آمد، روزهای اول اسفند بود. حوالی روز مادر. طرح را فرستادم برای مادر شهید که ببیند و اگر پسندید باقی کارهای طراحی جلد و چاپ را انجام بدهیم. حاج خانم عکس را که دیدند چنان ابراز لطفی کردند که هنوز شیرینیِ کلامشان در جانم هست و فرمودند «بهترین هدیه روز مادر بود که گرفتم» و بیشتر از ایشان، دلِ من شاد شد که سبب خوشی دلِ یک فرشته شدهام.
کتاب همان اسفندماه به چاپ رسید و همانوقت نسخههائی که ناشر به خانواده شهید هدیه میکند رسیدند دستم و بردم منزلشان و قرار بر این شد که خبر انتشار کتاب بماند برای بعدِ عید که هیاهو و تکاپوها برای سال نو بخوابد و خبر چاپ شدن کتاب گم نشود بین خبرهای نوروز و عید و تبریک و تهنیتها. عید هم که با سیل آمد و تا اثراتش فرو بنشیند، حقیر سرآپا تقصیر یک سر رفتم عراق و شب میلاد سیدالشهداء برغم اینکه قرار نبود در کربلا باشم، در سفری چهارساعته و یواشکی! و دور از چشم اغیار! رفتم کربلا و با نسخهای از کتاب که همراهم بود، مقابل باب قبلهی امام حسین –که جان عالمی بفدایش- عکسی گرفتم و خبر را دادم دست دوستان خبر و مشرق تیتر زد؛ «در روز پاسدار، کتاب یک پاسدار شهید به کربلا رسید».
اما رسم است که برای رونمائی کتاب، دورهمیای بگیرند و اهل فرهنگ و فرهیختگی گردهم آیند و در حول کتاب و خواندن و نوشتن حرف بزنند و پرده از روی کتاب بردارند. جلساتی که چند سالیست رسم شده و رسم نیکوئی است، دور هم گردآمدن به بهانهی کتاب.
میدانستیم؛ تا یومنا هذا هر مجلس و مراسمی برای شهید صادق عدالت گرفته شده، پرشور بوده و طبیعی بود که هر سالنی گنجایش مخاطبان برنامه مرتبط با صادق را نداشته باشد. چند جا پیشنهاد شد تا دست آخر رسیدیم به باغِ جدیدالافتتاحِ کتاب تبریز.
و باغ کتاب ساختمانیست قدیمی و باشکوه در چهارراه آبرسانی تبریز، بیادگار مانده از ۷۰ ۸۰ سال پیش با معماریای منحصربفرد که زیبائی و جلالتش هوش از سر هر کسی برده و هر سه طبقهاش برای امور مرتبط با فرهنگ و هنر مناسبسازی شدهاند. زیرزمین که تبدیل به کافه شده، طبقه اول که با اتاقها و اُرسیهای تو در تو پُر شده از قفسه کتابها و محصولات فرهنگی و طبقه دوم که با تلفیق اتاقها در هم، تماشاخانهای شده با یکصد صندلی که بطرز ماهرانهای نور و صدا در آن به هم میآمیزد.
به هر روی، در آخرین فرصتی که قبل ماه مبارک میشد مراسم رونمائی گرفت، اعلام برنامه شد و با همت دوستان دفتر مطالعات جبهه فرهنگی استان وعده گرفتیم از مادر شهید که قدم بر سر چشم بگذارد و کتاب شهیدش را معرفی کند.
دوستان انتشارات عذر حضور داشتند بواسطه خستگی ده روز کار ممتد در نمایشگاه و خواستند این کمترین نمایندهشان باشم در جلسه و جلسه در عصر روز یکشنبه، ۱۵ اردیبهشت بذکر نام مبارک ۱۴ معصوم و طنین سرود ملی و گلبانگ آیات ۳۸اُم تا چهلم سوره حج که آیات جهاد و شهادتند، آغاز شد. بعد از خوشآمدگوئی مجری کلیپی پخش شد از تشییع صادق. بینش تصاویری بود که صادق مثل همیشه توی قبر شهید بود و تلفیق هنرمندانهای شده بود از روز تشییع و تدفین خودش و تشییعهائی که او قبل از همه داخل قبر شهید میرفت.
جعفر آقای جوانی، پدر شهید حامد را دعوت گرفته بودیم که بیاید و از آخرین تماس صادق در روز پدر با او درست دو روز قبل شهادتش بگوید و با آنکه خستهی راه بود و ساعتی از رسیدنش از سفر خراسان نمیگذشت، آمد و خاطرهاش را گفت و مجلس مهیای شنیدن از مادر شهید شد.
مادر شهید که اصل مراسم بود و در اصل مراسم برگزار میشد که از او تجلیل شود، حرف را سمت دیگری برد. نه از صادق گفت و نه از داغی که در دلش مانده. حتا از کتابی که برایش نوشته بودم هم نگفت و همه وقتی را که پشت تریبون بود صرف این کرد که از مادر و پدر من تجلیل کند. و گفت «بهترین تجلیل از حسین این است که یاد پدر و مادرش گرامی داشته شود» و من با همهی شوق، غبطه میخوردم که او استادانه یک نوبت دیگر تواضع نشان داد و از خود هیچ نگفت. و این بر نمیآید الا از یک مادر شهید. که قبل از آنکه مادر شهید میشود؛ شهید میشود!
و نوبت رسید به من. همه کلماتی که برای جلسه مهیا کرده بودم پریدند. عظمت مادر شهید، کلمه نمیگذارد برای آدم. آدم واژه کم میآورد. چه میشود گفت در برابر اینهمه بزرگی… . همهی چشمها در سالنِ پر از جمعیت به من دوخته شده بود و من بیهیچ کلمهای باید برایشان از کتاب میگفتم. یاد حرف جعفر آقای جوانی افتادم که میگفت «هرجا که دعوتم کنند وقتی بروم پشت تریبون، به حامد میگویم که بیا بایست کنارم و بگو که چی باید به اینها بگویم.» و چاره همان بود. از صادق خواستم که دستم را بگیرد… . یکهو یاد مقدمهی کتاب افتادم که آیهای را شاهد مثال آورده بودم برای بضاعت اندکم؛ وَ جِئْنَا بِبِضَاعَهٍ مُّزْجَاه (و سرمایهای ناچیز آوردهایم…)
و گفتم که کتاب را که روایت زندگی مادر شهید است، با همهی توان اندکی که دارم نوشتهام و گفتم «صادق وقتی رفت سوریه که سکهی رایج سیاست، سهمخواهی از سفره انقلاب بود و صادق گول غنیمتیها را نخورد و خودش را به کمِ دنیا نفروخت و حواسش بود که سهمش در قعر دریای شهادت است و باید در آن آب طهور فرو روی و رفت و سهمش را صید کرد و صید شهادت شد… .»
مجلس به سر رسید و به اشارهی مادر شهید، صالح برادر بزرگتر صادق همراهِ پدر شهید بیضائی، کتاب را رونمائی کردند و لوح و کتاب نفیسی را که مادر شهید برایم آورده بود را از دست صالح گرفتم و تابلوی یادبود مراسم را یکان یکانِ خانواده شهدای مدافع حرم و دوستان شهید امضا کردند و رفتیم طبقه کتابفروشی برای جشن امضا و ساعتی به غروب مانده، تمام نسخههای کتاب و جوهر خودنویس من تمام شدند و بهترین اردیبهشت زندگی من در نیمهاش به پایان رسید.