بلاکشان پاکستان (۲)

حکایت بلائی که سر همسایگان فریب خورده‌ی شرقی می‌آید را تا آن‌جا که جسم بی‌جانشان از دل کوه و کمر به سردخانه سازمان منتقل می‌شود را گفتیم و از این‌جا به بعد، داستان دو شقه می‌شود. یک شقه‌اش آن‌ها که اوراق هویتی ندارند و قابل شناسائی نیستند که برابر قانون باید منتقل شوند به مرکز استان و بعد از طی مدتی که قانون معلوم می‌کند، در همان‌جا مطابق موازین شرع دفن شوند و قِسم دیگرشان آن‌هایند که اوراق سجلی دارند و اینجاست که مرده‌خورهای سفارت پاکستان ریسه می‌شوند که بخاطر پروردگار! میتِ پاکستانی را نگذارند روی زمینِ مملکتِ غربت بماند. و هر کدام‌شان حوزه استحفاظی دارند برای خودشان و هر مرز و هر استان را بین خودشان تقسیم کرده‌اند که استان و مرز ما سند خورده به نام کسی به نام رضا عامر که جوانکیست سیه‌چرده با پیرهن و شلوار یک‌دست سفید و عینک آفتابی و درشت قامت که برگه دارد از سفارت کشورش در تهران – که نماینده‌ی سفارتم!- و شغل اصلی‌ش ترانزیت برنج پاکستانی است و سر راه که دارد خالی برمی‌گردد وطنش، میت جمع می‌کند از شهرهای مرزی که ببرد تحویل صاحبانش دهد در کراچی و اسلام آباد و… .

و طوری که من بو برده‌ام، برای ترانسفرِ هر یک دانه میت، چیزی معادل سی چهل میلیون تومان گیرش می‌آید و تجارتِ مسیر برگشتش به پاکستان، از داد و ستد برنج پرسودترست! و مالیات و عوارض ورود و خروج ندارد و سود خالص است و مال‌التجاره‍اش انحصاریست و شنیده‌ام گاهی از آن طرف خالی می‌آید که از این‌جا دست پر برگردد.

و گفتم که فصلِ آب شدن برف‌ها، کارش سکه است و هفته‌ای یکی دوبار زیارتش می‌کنیم. و من شوق به شنیدن دارم از همسایه‌ی پرتنش شرقی.

از پاکستان، چند سال پیش سفرنامه‌ای خوانده‌ام که سوره مهر منتشرش کرده بود و داستان سفر غیرمترقبه‌ی جوانی بود قمی که در قطار با پاکستانی‌ای هم‌قطار می‌شود و تعارف می‌شنود که در خدمت باشیم و تعارف را جدی می‌گیرد و می‌رود چند روزی چرخی می‌زند در پاکستان و برمی‌گردد.

و غیر آن، اخبار جسته گریخته و بی‌سر و تَهی از دولتِ نیم‌بند مستقر و شیعیانِ پاراچنار و در یاد مانده‌هائی از سال‌های حکومت بی‌نظیر بوتو و ترورش و کودتای نظامی پرویز مشرف و همه‌شان اخباری رسمی که از روزنامه و رسانه‌های وطنی شنیده‌ام. و هیچ‌وقت هیچ پدیده‌ای را با روایت‌های رسمی نمی‌شود شناخت!

و هی هربار که می‌آمد مترصد وقت بودم که با نماینده‌ی سفارت جمهوری اسلامی پاکستان در امور جمع‌آوری اجساد دو کلمه اختلاط کنم. و بالاخره هفته قبل که رضا آمد، گرفتمش به حرف. فارسی را روان حرف می‌زند. پرسیدم چرا کشورتان را جمهوری اسلامی می‌گویند؟ گفت «اسلامیِ جمهوری می‌گویند. چون بخاطر اسلام از جمهوری هند جدا شده و سرزمین پاک‌ها را تشکیل داده است.» دسته‌بندی پاکی و نجسی را راست می‌گفت. سال‌ها قبل کتابی می‌خواندم در فقره جمعیت شناسی شبه قاره هند که لابلای گروه‌های مختلف اجتماعی، گروهی بود به اسم «نجس‌ها» و قرینه‌ای که از رضا گرفتم در خصوص پاکی، صدق آن معنا بود.

از مذهب‌شان پرسیدم که گفت «مالکی‌» اما عاشق امام رضا علیه‌السلام و این‌که پدرش در حسرت زیارت شاه خراسان اسمش را گذاشته رضا و هربار ایران آمدنی می‌سپرد که یک سر برو شاه‌رضا را زیارت کن در مشهد! این را هم راست می‌گفت. یاد فصل آخر «بادبادک باز» افتادم که سفر به ایرانش منتهی به رفتن به مشهد شد.

می‌گفت «دم و دستگاهی که برای شمس در خوی ساخته‌اید الکی است و شمس در اصل پاکستانی بوده و قبرش در مولتان است در شمال شرقی پاکستان که نزدیک بلخ است و مولوی بلخی بوده و این‌ها آن‌جا هم را دیده‌اند! و می‌گفت ۵ درصد جمعیت پاکستان را شیعیان تشکیل می‌دهند و اسماعیلی‌ هم داریم بین‌شان و شیعه و اسماعیلی را که قائل به امامت اسماعیل پسر امام صادق علیه‌السلام است را یکی می‌دانست.

یادم افتاد که متوسط سِنی حاجیان پاکستانی پیرسالی است و همین را پرسیدم و شنیدم که دولت و وزارت حج پاکستان، افراد بالای ۶۰ سال را بدون نوبت اعزام می‌کند و این اعزام بدون نوبت، مجالی برای جوان‌تر از شصت ساله‌ها نمی‌گذارد و نوبت‌بندی بین ۶۰ به بالاها انجام می‌شود و هر که سنش بیش‌تر نوبتش جلوتر!

پرسیدم ناتو و آمریکائی‌ها برای تدارکات جبهه افغانستان‌شان جاده مخصوص و قرق خاص دارند که گفت «نه! از جاده‌ها و راه‌آهن ما استفاده می‌کنند و اقلام و تدارکات و آذوقه تا از بندر کراچی به حدود افغانستان برسد چند نوبت مورد حمله قرار می‌گیرد و مردم از آمریکائی‌هائی که از دنیا دزدیده‌اند می‌دزدند!»

و از رابطه‌شان با اسرائیل پرسیدم که نهیب زد «ما آن‌ها را نَمی‌شیناسیم!» و پاسپورتش را گرفت سمتم که بیا خودت ببین که نوشته «صاحب این تذکره، حق عبور به اسرائیل را ندارد!»

و رفت باقی کارهای اداریِ انتقال اجساد جدیدالاکتشاف را انجام دهد و همراه اموات بلاکشیده‌ی در غربت جان سپرده‌ی پاکستانی برود تا میرجاوه و از آن‌جا تا نمی‌دانم کجای سرزمین پاکان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.