بروایت سال ۵۴

آدم‌ها از یک سِنی به بعد، سر موضوع‌های کم اهمیت حساسیت بی‌خود پیدا می‌کند. مثلا روی پررنگ چاپ شدن پرفراژ روی دفترچه اقساط بانک. یا روی پس و پیش نوشتن تاریخ بالای نامه‌ای که خطاب به مقامی مسئول در فلان اداره نوشته است و روی تاخوردن و نخوردن کاغذهای رسمی و عدد اعشارِ آخر حقوق بازنشستگی‌شان و تطبیق آن با آن چیزی که معاون رئیس‌جمهور در تلویزیون گفته بود و چیزهائی از این دست. و کاریش هم‌شود کرد و باید به حرمت موی سپیدی که دارند، حساسیت‌شان را به احترام برگزار کرد.

الغرض، پریروز پیرمردی آمد با سر و ریشی یک‌دست سفید، پیِ سندِ قبرِ پیش خرید شده برای مادرزنش. می‌گفت تازه یادشان افتاده که آن موقع که قبر روی مرحوم پدرخانمش را برای دفن همسر او رزرو کرده‌اند، رسید و سند نگرفته‌اند و سه روزِ مدام است دارند دنبال کاغذی که احتمال می‌دهند از سازمان گرفته باشند می‌گردند و نیست که نیست و همه جا را زیر و رو کرده‌اند و حالا اگر پیدا نشود و مادرزنش در این هیر و ویر برود به رحمت خدا، تکلیف چیست؟ و من در اولین مواجهه با موضوعی به این مهمی، از این متعجب شدم که آدمی به این سن و سال آیا مادرِ همسرش چگونه است که هنوز زنده مانده و نرفته یک تُکِ پا دیار باقی؟

و سندی که می‌خواست مربوط به حدود هفت هشت سال پیش بود و باید بایگانی خاک خورده‌ی سال ۹۰ را زیر و رو می‌کردیم برای صحت و سقم ادعائی که می‌کرد. تا همکارم برود و از آن جای محال، کاغذی که در بود و نبودش دو به شک بودیم را پیدا کند، پیرمرد شروع کرد به آمار گرفتن و پرسیدن یکان یکانِ اسم و عنوان اداری همکاران و به من که رسید و اسمم را که دانست زل زد توی چشم‌هام که؛ «یعنی تو پسرِ علی‌ای؟ یعنی علی پسر به این بزرگی داشته و من نمی‌دانستم؟» و نگو هم‌کلاسی پدرم بود در سال‌های ابتدائیِ دهه ۵۰ خورشیدی در مدرسه ششم بهمن و من در گام دوم مواجهه، متعجب از این شدم که پیرمرد اگر هم‌کلاسی و هم‌سن و سال پدرم هست – که می‌گفت هستم!- چرا این‌همه شکسته و پیر شده و اگر پدرم بود هم این‌همه شکسته می‌شد؟ (معلوم است که نمی‌شد! پدرها -خاصه آن‌ها که شهید شده‌اند- تا همیشه‌ی خدا جوان و قبراق و قوی‌اند!)

و سند از یادش رفت و پرت شد به سال‌های ابتدائیِ دهه ۵۰ و از پدرم گفت و گفت و گفت. حتا وقتی سند را از لابلای کاغذهای خاک گرفته در انبار بایگانی برایش پیدا کردند و تانخورده آوردند برایش، دیگر ذوقِ لازمی که این جور آدم‌ها حین رسیدن به مقصود از خود بروز می‌دهند را نداشت و هم‌چنان و یک‌نفس، از علی و رفاقتی که باهم داشتند می‌گفت و شیطنت‌های نوجوانی‌شان و بلاهائی که سرِ ناظم و مدیر و معلم می‌آورده‌اند و آتش‌هائی که می‌سوزانده‌اند… .

نفسش که جا آمد و ذوقش که از دیدن پسرِ علی خوابید، پرسید «تو با این دک و پز و رفقائی که پدرت داشت و اسمی که یدک می‌کشی، این‌جا چه می‌کنی؟ چرا خودت را نکشیده‌ای بالا؟» و بالا را در لحنش می‌شد به گرفتن پستی کلیدی در فلان وزارت‌خانه و آقازادگی و استفاده‌ی اصولی! از ژن خوب تعبیر کرد.

خواستم سر حرف را درز بگیرم. گفتم برای رفیق شهیدت یکی دو تا کتاب نوشته‌ام. دوست داری ببینی‌شان. سر به اشتیاق تکان داد. کتاب را که دستش دادم ورقش زد و رفت سراغ عکس‌هایش. تک به تک کسانی که عکس‌شان آنجا بود را به اسم و شغل و موقعیت اجتماعیِ الان‌شان می‌شناخت. و سوال دوباره چرخید تو دهانش: «تو با این دک و پز و رفقائی که پدرت داشت و اسمی که یدک می‌کشی، این‌جا چه می‌کنی؟ چرا خودت را نکشیده‌ای بالا؟»

و طوری‌که نه سیخ بسوزد و نه کباب، گفتم که دوست داشتم در خوی بمانم و موقعیتِ اشتغال و بهره‌برداری از اسم و رسمی که یدک می‌کشم بود و لابد صلاح در دست نخورده نگه داشتنش بود.

و فهمید که پیچاندمش… . سند را تا نخورده گذاشت توی پاکت A4 و وقتی دست داد که برود قول داد آلبومش را بگردد و عکسی که از رژه ۴ آبان سال ۵۴ با پدرم داشتند را برایم بیاورد. و رفت و مرا گذاشت در خماری شوقِ دیدن تصویری دیگر از تو. منِ مشتاقِ تو را و چشم‌های یتیمِ ندیدنت را… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.