عربها به آبِ میوه میگویند عَصیر. یعنی که عصاره. به انار هم میگویند رُمّان. و سرجمع آب انار میشود؛ عَصیر الرُمّان و در محاوره که سر و ته کلمات زده میشوند آب انار را روی تابلوی آبمیوه فروشی مینویسند «عصیر رمان» و چون تشدید نمیگذارند معمولا بالای حروف مُشَدّدِه، رُمّان را رُمان میخوانیم و این برای دوستان همسفرِ کربلای اخیری که باهم بودیم جالب بود.
یک آبمیوه فروشیِ دو نبشِ گَلِ گشاد روبروی خیمهگاه، درست نبش خیابانی که کمربندی بین شارع العباس و شارع الحسین است و با با باب قبله دو قدم بیشتر فاصله ندارد، با چراغ و زلم زینبوی فراوان که از یخ در بهشت تا خاکشیر و تخم شربتی و آب پرتقالِ از تولید به مصرف داشت تا همین آب انار خودمان و هی هر بار که از حرم برمیگشتیم هتل، عبارت “رمان” خود مینمود و هی برای همراهان، اصلاحش میکردم به “رمّان” و هی اسباب خنده بود و تو فکر کن بعدِ اینکه دوستان دانستند که عصیر یعنی چه و رمّان به چه معناست، اسباب خنده جدید ساختند و دم میگرفتند «اسیرِ رمان و ذلیلِ پرتقال» و هی الکی با خودشان خوش بودند سر این محاوره و معانی.
بماند که تابلوی مغازه و چراغهای پرشمارهی آویزان از ویترین و جامهای شیشهای پر از آب انارِ تازه، آنقدر جذاب بود که هی هر بار جذبشان کند و هی هر نوبت میهمان یکیشان شویم به نوشیدن اسیر رمان!
و “اسیر رمان” شد یک اصطلاح و رمز بین آن دو سه نفر که هر کدامشان دلش نوشیدنی خنک خواست، رمزشان باشد و از جمع کاروان جدا شوند و کج کنند به اسیر فروشی سر گذر!
و از روزی که برگشتهاند همچنان در حسرتِ آن عصاره فروشیاند و اسیرِ حسرتی که دیدار دوباره حرم، دوا و چارهی کارش است.
امروز یکیشان را دیدم. میگفت دلم هوای اسیر کرده… . و هوائیِ حرم شده بود. رمزمان همین است. حکایت حلوای تنتنانی است که تا نخوری ندانی. قرارست هر کس دلش حرم خواست بگوید عصیر رمان میخواهم که سِرّمان بماند بین خودمان و ملامتمان نکنند که «شما هنوز از گرد راه نرسیده دوباره سازِ رفتنتان کوک شده باز؟» امروز دل من هم عصیر میخواست. اسیر میخواست. حرم میخواست. میخواست شبِ ۲۳ام را آنجا باشد. دم آن عصاره فروشی. که جامهای پی در پیِ زیاد دارد. که کسی را از آنجا تشنه برنمیگردانند. که جز به اهلش نمینوشانند. که مخصوصِ خاصان است. آنها که “قدر” را قدر میدانند… .
السلام علیک یا ساقی/ من علیک السلام میخواهم… .