درس خواندن در دانشگاه یک زمانی یک انتخاب بود. بعضیها که استعداد و توان مالی لازم را داشتند انتخابش میکردند و طبق علاقه و گرایششان میرفتند پی رشتهای که دوستش داشتند و تحصیل تکمیلی میکردند و بعضی که استعداد و توان مالی تحصیل در دانشگاه را نداشتند، میرفتند سراغ انتخابهای بعدی و آسمان به زمین نمیآمد و سنگ روی سنگ بند بود.
اما امروز روز دانشگاه رفتن و لیسانس گرفتن، بِاَیِّ نَحوٍ کان! اجباریست فراگیر که همه و همه از دختر و پسر و شهری و روستائی و مستعد و تنبل باید از درش داخل شوند و ورقه لیسانس به دست، از آن یکی درش خارج و کار نداریم به اینکه تحصیل کردهی غیرعلاقمند به رشتهای که درسش را خوانده، چه بلائی سر تخصص و بدنه کارشناسی کشور خواهد آورد. بگذریم.
این ترم دانشجوئی داشتم که ورودی ۸۹ بود. یعنی ۹ سالِ آزگار است دارد میرود و میآید که بلکه آن لیسانس کوفتی را بگیرد و خلاص شود و دانشگاه را خلاص کند. با من «پروژه» برداشته بود و آمار گرفته بود که من موضوعات غیرمعمول طرح میکنم برای ارائه بعنوان پروژهی رشته مدیریت و هیچ Copy-Pasteای را از گوگل و مقالات زردِ آمادهی تراریخته در وبلاگهای بلاصاحب را نمیپذیرم و از آنجا که پروژه را با استاد دیگری ارائه نشده بود، علیالاجبار در وقت حذف و اضافه درس را برداشته بود و کلاسها را نیامده بود تا جلسه آخر که روز ارائهی همکلاسیهایش بود و با دو قورت و نیم طلب آمده بود که چیزی سر هم کند و ارائه دهد و خلاص. که تیرش به سنگ خورد و شنید که مهلت ارائه پروژه، شش ماه از تاریخ انتخاب واحد است و باید برود روی موضوعی که دوستانش کار کردهاند، غور و تحقیق کند و وقتی معین کنیم که بیائد برای ارائه!
و هر عجز و لابهای که کرد موثر نیفتاد و دلِ سنگم به آب چشمش نرم نشد و قبول نکردم که سمبلش کنم و اینکه درس خواندن برای آدمِ متاهل با یک بچهی کوچک سخت است و مجبور شد برود متن بیانیه گام دوم انقلاب را پرینت بگیرد و بخواند و در موردش فکر کند و چیزی را که از متن فهمیده بود را بعنوان پروژه رشته مدیریت ارائه کند و نیازی به تایپ و صفحهآرائی و تلق و شیرازه و بیابان و جرس نیست! و شنید که بیانیه گام دوم انقلاب، متنی است کاملا فنی و دانشگاهی و منطبق بر علم مدیریت نوین و دانشجوی در آستانهی فارغالتحصیلی رشته مدیریت که صد و خوردهای واحد پاس کرده، اقلش این است که باید یک دور نسخه علاج مشکلات مدیریتی کشور را از رو بخواند!
و از آنروز تا یومنا هذا که قرار بود بیاید برای ارائه، بارها تلفنی و تلگرامی و پیامکی حول موضوع حرف زدیم و بجای هر چیز فقط استرس داشت و در انتهای هربارش تاکید کردم که نگران نمرهات نباش و روی موضوعی که سر و تهش ۱۲ صفحه متنِ روان است، فکر کن و مقالات مرتبط را بخوان و بیا در مورد چیزی که از متن دستت آمده و فهمیدهای، حرف بزنیم؛ به همین راحتی! و نمیدانم چرا و از کجا اینهمه استرس را بار میزد که از لحن و کلمات و جملاتش میبارید.
الغرض، دانشگاه اینروزها تعطیل است و چون نمیشود برای ارائه پروژه در کافه و پارک و سر کوچه با دانشجو قرار گذاشت، قرارمان به امروز بود در محل کار من و وقتی که آمد و با یک بغل کاغذ چرکنویس و متن، نشست روبرویم در آنسوی میز کنفرانس، عرق از چهار سوی صورتش شُرّه بود و بویش آمیخته با بوی تند و زننده ادکلن بدلی که استفاده کرده بود تا مثلا آداب و ترتیب را مراعات کند و طول کشید تا نفسش جا بیاید و من متعجب که اینهمه تشویش و استرس برای درسی که باری به هر جهت پاس خواهد شد از چه روست؟
تا چائی در فنجان مقابلش سرد شود و بتواند به یک نفس هورت بکشدش و نفس چاق کند، کاری به کارش نداشتم و وقتی اوضاعش تثبیت شد خواستم متن بیانیه را از بین کاغذهای تل شده که ریخته بود روی میز، در بیاورد و در موردش حرف بزنیم. به رغم اینکه ارائه خوبی نداشت، اما متن را خوانده و فهمیده بود و این البته برمیگردد به کمروئی و کمحرفی ما آذریها و خب عدم تسلطش برمیگشت به استرسی که داشت و وسط حرفها گفت که وقتی میآمده داروی آرامبخش خورده و قسمم داد که «تو رو خدا نمرهام را بدهید» و شنید که «نمرهات را که میگیری! ولی حالا راحت و بدون استفاده از واژههای قلمبه و سلمبه حرف بزن تا حرف هم را بفهمیم و بفهمم چقدر از متن را فهمیدهای». و این جمله حالش را بهتر و کلماتش را روانتر کرد… .
دیدم به اذیت کردنش نمیارزد. چائیش را هم که خورده بود و دستم آمده بود چقدر متوجه موضوع شده و حرف و سوال دیگری هم نمانده بود که بپرسم. سر حرف را درز گرفتم و گفتم کاغذهایش را جمع کند و صدای نفَس راحتی را که کشید شنیدم!
انگار که از بارگاهی و درگاهی بخواهد بیرون رود، عقب عقب تا در رفت و با قدی که تا کمر خم شده بود و با تشکرِ فراوان در را باز کرد و رفت.
شنیدنی، اتفاق بعد از بیرون رفتنش است که از هولش پلهها را یکسر گرفته و رفته پائین تا زیرزمین و چون هرچه سنگ است برای پای لنگ است، قضا را در همان ساعت و لحظه و دقیقه، همکاران خدماتی سازمان در همان زیرزمینی که او ندیده و ندانسته با کله رفته بود وسطش، داشتند طاقهی پارچههای سفید را ذرع میکردند و کفن میبریدند و تلانبار میکردند روی هم و دانشجوی ۹ سالهی بخت برگشته با باری از استرسِ ارائهی پروژه که آرامبخش و مُسکّن هم بهش افاقه نکرده بود، یکهو رفته بود توی دلِ خلعتیها و بیچاره که تا امروز نه کفن دیده بود و نه متر و ذرع کردنش را و نه آنهمه اسباب تجهیز میت را یکجا، فیالمجلس آب قند لازم شده بود و دچار غش و ضعف و ترشح آدرنالین شدید در خونش و با صورت افتاده بود روی تل کفنهای تا شده. خدائی بود که نفهمید دوستانی که داشتند متر و ذرع میکردند همانهائی هستند که میت را کفنپیچ میکنند و غسالند و اگر میفهمید، به آمار امروزِ فوت شدگانمان یکی اضافه شده بود و جامعه دانشگاهی عزادار و شتاب رشد علمی کشور دچار خلل!
دیدگاهها