جلسات اول هر مقطعی از تحصیل به آشنائی محصلان و معلمان از همدیگر میگذرد و این، در مقطع دکتری که محصل سن و سالی ازش گذشته و زندگیش خط و ربط و مسیر و مجرا پیدا کرده، بیشتر و پررنگتر است.
جلسه اولی که نشستیم در کلاس تاریخ عثمانی، دکترِ مدرسِ درس، یکان یکانِ ما پنج تن را به خط کرد که اسم و رسم و ربط و سابقه تحصیل و احیانا تدریس و مهمتر از همه؛ شغلمان را بپرسد و وقتی رسید به من و من در ضمن معرفی رسیدم به این اقرار که هیچکدام از رشتههای تحصیلیِ مقاطعِ قبلیم باهم نمیخوانند، به پوزخندم گرفت که «دورهی علامه شدن و ذوالفنون بازیها سرآمده…» و این اولین کارت زرد مقطع دکتری را به این خط خواندم که باید زحمتی بیشتر از الباقی همکلاسیها بکشم و زحمت در مقطع دکتری یعنی خواندن و خواندن و خواندنِ بیشتر و نوشتن و نوشتن و نوشتنِ بیشتر.
همانروز با استاد دیگری سر کلاس و درسی دیگر حرف به اینجا رسید که اگر میخواهید ساق و سالم و بیپیچ و تاب از ترمهای تحصیلیتان بگذرید، همین اول کار معلوم کنید موضوع پایاننامهتان را که مطالعهتان سمت و سو داشته باشد و هدر و هرز نرود.
و من از همانروز و ساعت و لحظه، پیِ تحصیلِ حاصل شدم و در جستجوی عنوانِ رساله. و چندین و چند قرار گذاشتم با کسانیکه فکر میکردم بلد باشند راه را نشانم بدهند و هرچه میرفتم، کمتر مییافتم.
چند فیلتر برای خودم تراشیده بودم.
اول؛ اینکه رسالهای که خواهم نوشت، به سرنوشتِ قریب به اتفاقِ پیشینیانِ خود، نرود در ردیف کتاب و رسالههای یک وجب رویشان گرد و خاک نشسته در کتابخانههای مرجع، بیآنکه به دردی بخورند و گرهی از کور-تاریکیهای تاریخ بگشایند و گوشهای از تاریکخانهی تاریخ را روشن کند.
دوم؛ چیزی میخواستم بنویسم که هممسیر آرمانها و فکرهایم باشد.
و سوم؛ از دل پایاننامهی هنوز بینام و نشانم، کتابی بیرون بتوانم کشیدن که حاصلجمعِ زحمتهائی که برای خواندن و جُستن و سر هم کردن رساله خواهم کشید، به ثمرِ کتاب بنشیند و این شد که همهی تابلوهای مسیرنما، جهتِ دفتر پژوهشهای حوزه هنری را نشانم داد در خیابان سمیهی تهران و ساعتی گپ و گفت با قلهی پژوهشهای تاریخی جنگ و انقلاب، حضرت استاد کمری.
که قبلتر فقط اسمشان را شنیده بودم و مقالاتی از ایشان خوانده و هنوز توفیق زیارت و درک محضرشان مهیا نشده بود.
و قرارمان به ساعت ۷ صبح مقرر شد در همان آدرس و قبلِ جلسه اظهار لطف فرموده بودند که دوست دارند کتابهایم را ببینند و با ذهنِ آمادهتری راه نشانم بدهند.
دیر رسیدم. ترافیکِ ساعتِ صفرِ ادارات تهران و مسیری که از غرب به شرق باید میآمدم تا سمیه. زحمت هماهنگی را برادرم مرتضای قاضی کشیده بود و سروقت سرقرار بود و منتظر که برسم. و هوا ابری بود؛ عینِ همهی روزهای آذر.
وقتی کمی دیرتر از وقتِ قرار رسیدم به دفترشان، استاد برای آب شدن یخ و چاق شدن نفَسم، شروع کرد در فقرهی یکی دو کتابی که از من ورق زده بود حرف زدن و گفتنِ این نکته که «بعد از خواندن کتابی که برای پدرت نوشتهای، حس پالایش روح به آدم دست میدهد» و پرسیدن از اینکه «آیا کاری در دستِ نوشتن دارم یا نه؟» و سوال از عنوان رشتهی تحصیلی و حرفهای مقدماتی. که حرف جهت پیدا کرد و رفت سمت یاریگَران و پشتیبانان جنگ و کسانی که عموما در گمنامی و پشتِ پرده بودند به تدارک اقلام و اسباب و البسه و آذوقه و تا به امروز، کسی نه اسمی از اینها برده و نه رسمی از اینها کشیده شده است.
و رفت سراغ فلسفه تاریخ و شناختنِ نظریههای مرتبطِ با آن و تذکر این نکته که ضمن بحث به تحلیل هم میتوان رسید و باید برای تحلیلِ تاریخ، سر از فلسفهی آن در آورد و در اطرافش سرک کشید.
و گریز زد به ادبیات جنگ و باز متذکر شد که ادبیات مقولهای جدای از تاریخ است و سوالی مطرح کرد اساسی که «آیا کتابهائی را که در حوزه خاطرات جنگ نوشتهایم را میشود در ترازوی تاریخ گذاشت؟» و فرمود که جنگ جهانی دوم در دنیا و انقلاب اسلامی در ایران و جنگی که به آن تحمیل شد، نظم نوینی ساخت که یک حاصلِ آن، تلفیق ادبیات بود با تاریخ و حاصل دیگرش، نوشتن تاریخِ زندگی و زمانه افرادی که نه پادشان بودند و نه فرمانده. که قبلتر تاریخ به روایت شاهان و پادشاهان و سلسلهها و سرسلسلهها و فرازها و فرودها میپرداخت و جنگ ایران، تاریخ را به کوچه پس کوچههای زندگی مردم کوچه و بازار برد.
و هی واژه تولید میکرد و هی خلق عبارت نو. و میگفت از فرصتی که امروز مهیا شده است برای درست نوشتن جنگ و انقلاب و نه درشت نوشتنش. و ریلی که گذاشته پیشِ روی کسانی که دورِ این شمع، دستی بر آتش دارند تا خاطرات و وقایع را ببرند در مدار تاریخ شناسی. و میگفت تاریخ نگاری سنگدلی میآورد و باید وقتی داری تاریخ مینویسی، تعصب و تنفر و ارادت و عشقت را نادیده بگیری و با اینکه بین تاریخ و ادبیات دیوار چین کشیده نشده است، باید اینرا دانست و به کار بست که «کار مورخ کشف است و کارِ ادیب؛ خلق!» و کسی جلوی حافظ را تا کنون نگرفته که بپرسد «آن تُرک شیرازی که آخر سر هم معلوم نشد به دست آورد دل تو را یا نه، اهل کدام محله شیراز بود و چند سالش بود و بابا و ننهش کی بودند؟»
و یادم داد که فلسفه و کلام را فرق در این است که فلسفه تعهدی به اثباتِ موضوع مورد بحث در آخر کار ندارد و کلام، فلسفهی متعهدست! و از همان اول معلوم است که میخواهد ثابت کند چیزی را و همچنین متذکر شد که «هیچ گزارهی تاریخیای، آخرین گزاره و ختمِ کلام نیست و هر تاریخی که توسط هم مورخی نوشته شود، متعهد است به قیدِ فعلا و اجالتا و اجمالا!»
و از نشانه شناسی و تحلیل اعلامیههای شهدا و بنای مزارشان رسیدیم به تاریخ و نحوهی احداث مزارات شهدای جنگ. و وقایعی که در این مزارات اتفاق افتاد و میافتد و خواهد افتاد. و از نگاه تیزبینِ باریک بینِ دقیقش، دریچهای گشوده شد به اتفاقهائی که در این سی چهل ساله افتاده در مزار شهداء افتاده و میافتد و آخرین نسخه اش داستانِ دخترکان جوان و نوجوانی است که میروند سر خاک شهدا و بسته به نام و چهره و عملیاتی که صاحب مزار در آن شهید شده، نامزد و برادر و دوست شهید برای خود برمیگزینند و از این واقعه رسید به لزوم نگاه جمعیت و جامعه شناسانه در تحلیل مزارات شهدا.
راه تقربیا عیان شده بود. جمعِ این گزارهها را برد به سمتِ تاریخ تاسیس و نحوهی معماری مزار شهدا در خوی. و پرهیزم داد از مرثیه نگاری و نگاهِ شاعرانه به مقولهای که قرارست سندی تاریخی از دلش در بیاید.
و حول موضوع حرف زدیم و دانستههایم از ویژگیهای مزار شهدای خوی و کتابی که تحت عنوان مزارات خوی به قلم آقای الونساز توسط انتشارت مجلس چاپ شده را با حضرتِ او در میان گذاشتم و هرچه جلو میرفتیم، عنوان عیانتر میشد و بعدِ یک ساعت و چهل دقیقه، زنگِ پایان جلسه اول را زد و تکلیف جلسهی بعد را معلوم کرد؛
- گزارشِ جلسه اول را برایش بنویسم.
- یادداشتهای مربوط به سفرهای حج و عتبات و اتفاقاتی که در حاشیهی شغلی که در مزار شهدا دارم و مینویسمشان را برایش پرینت بگیرم و بفرستم.
- بعد از آنکه دو مورد بالا انجام شد، وقتی معین کنیم برای دیدار دوم.
و من وقتی از پلههای ساختمان ساده اما پر جاذبهی حوزه پائین میآمدم به قدری شوقِ دانستن و فهمیدنم گل کرده بود که اگر لبتاب همراهم بود، مینشستم همانجا کنار صنوبرهای حیاط حوزه و تکلیفم را مینوشتم و یادداشتهائی که خواسته بود را جمع میکردم و پرینت شده، برمیگشتم بالا برای شنیدن و فهمیدن و دانستن بیشتر… .