بدرقه‌ای که نکردم

خبر حاجی را صبح جمعه شنیدم. مثل همه. مثل همه‌ی نمازخوان‌ها و نماز نخوان‌ها که صبح‌ها قبل یا بعدِ طلوع، چشم که از هم باز می‌کنند، در کش و قوس و خماری بین انتقال از نشئه‌ی خواب به حال بیداری، اول کاری که می‌کنند – می‌کنیم- یافتن گوشی و باز کردن مجرای اینترنت و چک کردن پیام‌هائیست که از دیشب تا حالا رسیده و در این چند ساعته، خواب ما را از آن‌ها غافل کرده است.

قبلِ این‌که اتصال اینترنت را راه بیاندازم، پیامکی که یکی دو ساعتِ قبل آمده بود از دوستی که سال‌هاست دیگر نمی‌بینمش و نوشته بود «شهادت سرباز فداکار اسلام… » نظرم را جلب کرد. پیام را باز کردم و خواندم پشتِ عنوانِ سرباز فداکار اسلام، اسم حاج قاسم سلیمانی نوشته شده. در منگیِ بین خواب و بیداری، گفتم لابد این‌هم از آن پیام‌هائی است که هر از گاهی می‌آیند و عین دروغ سیزده بدر، یکی دو ساعت بعد تکذیب می‌شوند. و مگر الکی است که حاج قاسم شهید شده باشد؟

نت را باز کردم و تلگرام و واتساپ و سروش و اینستاگرام را. شایعه انگار خبر شده بود و انگار همه را گرفتار کرده بود. همه گُر گرفته بودند… . هنوز اما باورم نشده بود. از آن وقت‌هائی بود که با حقیقتی مواجهی و چاره‌ای جز قبولش نداری اما قبول نداری که همه چیز تمام شده است… . مثل خیلی خبرهای بد دیگری که آدم هیچ دلش نمی‌خواهد باور کند راستند. رفتم در صفحه‌ی خبرگزاری. اطلاعیه‌ی سپاه را منتشر کرده بود که تائید می‌کرد حاج قاسم نیمه‌های شب گذشته، حین خروج از فرودگاه بغداد به همراه معاون حشدالشعبیِ عراق مورد حمله‌ی موشکی آمریکا قرار گرفته و به شهادت رسیده‌اند. دستم کرخت شد. وا رفتم. ذهنم بلد نبود برای خبری که خوانده بودم، تصویر بسازد. اصلا مگر حاج قاسم می‌توانست با مرگ با رفتن با نبودن، همسایه شود؟ فکر کردم چه فرشته‌ی قَدَر قدرتی بوده آن‌که توانسته روحی به بزرگی روح حاج قاسم را قبض کند و با خود به اعلی علیین ببرد؟ و چه سنگین بوده کارش و چه سنگین‌تر بوده بارش… .

زمان از تک و تا افتاده بود و چنان درهم ریختم که نای بلند شدن هم نداشتم. شب قبل، وقتی داشتم می‌خوابیدم، با خودم قرار گذاشته بودم بعد نماز صبح نخوابم و جزوه‌ی امتحانی که ظهر باید در ارومیه بدهم را مرور کنم.

شوک خبر اما چنان بود که نه صبری ماند و نه طاقتی و نه هوشی… . عین خواب نما شده‌ها، شال و کلاه کردم و آفتاب نزده زدم بیرون. دیشبش که داشتم توی دلم برای صبح جمعه‌ام برنامه می‌چیدم، پیش خودم گفتم «وقتی قرارست بعدِ چند وقت، صبح جمعه را نخوابی، بهترست یک تُک پا بروی دعای ندبه و صبحانه‌ی سنتیِ ساده‌ی “مسجد بالا” را که خوردی بیائی بنشینی سر درس و مشق و امتحانت.»

چه خیالی! همه‌شان رشته نشده، پنبه شدند. آفتاب داشت بالا می‌آمد و پَهن می‌شد و سایه می‌ساخت از آدم‌ها، دیوارها، کوه‌ها در دنیای بی‌حاج قاسم. چه جای بالا آمدن و روشنی ساختن بود روی شهری که غرق بغض و بهت بود با غرور و غیرتِ جریحه‌دار شده‌… . نمی‌دانستم چه کنم… . نه من، که هیچ کس نمی‌دانست.

بماند که تا ظهر برسد و دنده و کلاج کنم تا ارومیه و در هشتاد دقیقه، صد سوال تستی را با مداد نرم در بیضی‌های چهار گزینه‌ایِ پاسخ‌نامه جواب بدهم و در گرگ و میش غروب برگردم، چه بر من گذشت. مدام پیِ خبری بودم از زمان انتقال پیکرها به ایران و وقتِ تشییع و نماز و خاکسپاری. و دلم پر بود از انتقام. از زخم کهنه‌ی کینه‌ای که سر باز کرده بود. هی داشتم مرور می‌کردم جملات پیام تسلیت آقا را و تسلی می‌یافتم از تصور این‌که از دیشب تا حالا چه جشنی به پا شده در آن بالا بالاهای بهشت و چه آغوش‍هائی گشوده شده در آن اوج‌های فرودس بخاطر عروج و ورود سردار به جنت. به جمعِ جمعیت ارباب وفا. و هی مرور می‌کردم عبارت انتقام سختِ پیام تسلیت را و می‌دانستم دستِ آقا پُرتر از این‌هاست که مشت نشود به دهان یانکیِ قمازباز و دندان‌هایش را خرد نکند؛ مرتیکه‌ی فراری از جنگ ویتنام را.

پیِ خبری بودم از زمان تشییع و دل دل می‌کردم که نیفتاده باشد روی روزی که وسط هفته‌ی آتی، امتحان دارم. شب که خبر رفتن آقا به منزل شهید منتشر شد، لابلای حرف‌های تسلی شنیدم که آقا به همسر حاج قاسم گفت که خواهید دید چه قیامتی به پا می‌شود از قدردانی مردم در روز تشییع و پیدا بود که دلِ قرص و روشنِ آقا انرژی‌ای را که از شهادت حاجی و یارانش در جان جامعه وارده شده را دیده و دریافت کرده و دانسته و دارد می‌گوید که ما هم بدانیم قرارست محشری کبری به پا شود از تجلیل یک عمر جهاد و صبرِ سرداری که سال‌ها در پشت دروازه‌های بهشت ایستاد تا علامتِ راه‌جویان باشد… .

تشییع در تهران، صبح دوشنبه بود؛ ۱۶ دی. از محل دانشگاه تهران به سمت میدان آزادی. قبلش اما، باقی تنِ هزار چاک حاجی و یارانش را که خون و گوشت‌شان به هم آمیخته بود را دوره چرخانده بودند دور سر حضرات معصومین در عتبات عراق و مشهد خراسان و بعدش بنا بود ببرند قم و دست آخر در محلی که خودش به وصیت معین کرده بود در گلزار شهدای کرمان، کنار شهید حسین آقا یوسفِ الاهی، در آغوش خاک وطن، آرام گیرد.

به هر دری زدم که شب یک‌شنبه با ماشین خودم یا اتوبوس یا طیاره یا هر وسیله‌ی دیگری که شد، خودم را تا صبح تشییع برسانم تهران. اسباب نقلیه همه فراهم و به کار بودند. حتا یکی دو تا از دوستان هم پای رفتن داشتند و هی قول و قرار معین می‌کردیم برای وقت رفتن و هی نمی‌شد و نمی‌شد و نمی‌شد تا این‌که بالاخره شب از نیمه گذشت و رفتن‌مان نشد و تا ابد، بغضِ جا ماندن از بدرقه‌ی سردار ماند توی دل‌های حاج محمد و هادی و من.

به دوستی که ساکن تهران است، گله می‌کردم از تقدیرِ نرسیدنم به بدرقه‌ی سردار تا بهشت و منقلب بودم. کریمانه گفت که ثواب قدم‌هائی که پشت سر تابوت برمی‌دارد و تکبیرهائی که پشت سر آقا بر پیکرها می‌گوید؛ مال تو! اصلا شهادت حاجی شوق و شور و ایثار دهه ۶۰ را دوباره تابانده بود در تنِ روزمرگی‌ها. هی در استوری‌های اینستا و کانال‌های تلگرام پیام پشت پیام می‌آمد که درهای فلان مسجد تهران و فلان خانه و فلان حسینیه، بروی تشییع کنندگان غیرتهرانی بازست و قدم رنجه کنند غیرتهرانی‌ها به شب‌مانی در آن خانه و حسینیه و مسجد… . و من در تمامِ تصویرهائی که از تشییع و نماز و سوگ و سرود بر پیکر حاجی می‌دیدم، جای خالیم بزرگ‌تر و پررنگ‌تر و بغض‌تر می‌شد و می‌بارید. انگار که دیگر گریستنِ کسی در قواره‌ی من، جلوی چشم خلائق، زشت نباشد!

دوست دیگری می‌گفت که تا خود کرمان می‌خواهد برود و حالا صبح دوشنبه بود و تلویزیون داشت تکبیرهای همراهِ اشکِ رهبر را نشان می‌داد و همه‌ی ایران داشتند هق‌هق می‌کردند در رثای شهیدی که چهل سال، حق حق از کلام و جهاد و عمل و قدم و اقدامش باریده بود.

حال کسی خوب نبود. کسی حالِ حرف زدن نداشت. انگار که همه در بهت فرو رفته باشند. در آن واویلای عظیم، بدترین ارباب رجوعی که در همه‌ی سال‌های خدمتم داشته‌ام، آوار شد روی سرم. آدمی که نه می‌فهمد و نه می‌فهماند. نه راضی می‌شود و نه رضایت می‌دهد. استخوانی که سال‌هاست گیر کرده در گلوی سازمان و نه فرو می‌رود و نه می‌شود پسش داد… . کم مانده بود همه‌ی خشم فروخورده‌ام را ببارم روی سر آن بخت برگشته. فرو خوردمش. عین بغضی که از جمعه صبح هی ترکیده بود و باریده بود و هی قلمبه‌تر شده بود در انسداد مسیر نفسی که باید می‌آمد و نمی‌آمد.

برکت خون شهید، چنان تکانی به جامعه داده بود که هرکسی از هر خط و خطوط و مشی و طریقت و سیاستی، بدل شده بود به میهن پرستی که حاج قاسم برایش با همه فرق داشت. بارها و بارها شنیدم این جمله را از مادران شهدا که می‌گفتند «داغ حاج قاسم، سخت‌تر از خبر پسرم بود.» بی‌آنکه خبر از حال و جمله‌ی هم داشته باشند… .

یا آن پدر مُرده‌ای که می‌گفت «دردِ رفتن حاجی، تلخ‌تر از مرگ پدرم بود.» و هزار هزار جمله‌ی این‌گونه‌ی دیگر. انگار انقلابی نو شده باشد. فکر کن، حتا توی کابین آسانسور مجمتع‌هائی که سالی به دوازده ماه، همسایه از همسایه بی‌خبرست و کسی کاری به کار کسی ندارد، کسی بیاورد عکس حاجی را بزند و آن دیگری عیبش نکند که «این کارها و این شعارها مال دهه شصت است! و مردم از این تبلیغات خسته‌اند… .» و نه فقط عیبش نکنند که آن دیگری چسب بیاورد از خانه برای محکم‌کاری پوستر روی آئینه‌ی آسانسور و آن دیگری، با آئینه و پوستر و پسرش سلفی بگیرد و استوری کند!

و این بود تا بامداد چهارشنبه. که صدای سیلی سپاه، خواب از چشم دشمن و دوست گرفت. و عین الاسد آمریکائی را عینِ جسدِ تکه‌پاره کرد. وقتی که دیگر خواب نبودم و از شوق و غرور، تا صبح نخوابیدم… . و این، هنوز اول ماجرا بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.