آن سال، سنم به شرکت در انتخابات نمیرسید. اما هیجانِ سیاست آنقدر بود که حتا منِ نوجوانِ هنوز هیچی ندان را –که هنوز هم هیچ نمیدانم!- گرفته بود. نامزدها، ۴ نفر بیشتر نبودند؛ ریشهری، زوارهای، ناطق نوری و سیدمحمد خاتمی. سال ۷۶ و انتخابات معروف دوم خرداد بود و روزنامه همشهری که آنزمان ده تومان بود، از ماهها قبلش ضمیمهای راه انداخته بود به نام آفتابگردان به پنج تومانِ ناقابل و زیر چترِ عنوان روزنامهای مستقل برای نوجوانها، سیدی خندان را که ته لهجهی یزدی داشت را تبلیغات میکرد که علیالظاهر، برخلاف عاج نشینهای دولت سازندگی که حتا به قضای حاجت هم با هلیکوپتر میرفتند، با اتوبوس به شهرها میرود و از سوی جناح مقابلش ماهنامهی یالثارات ویژهنامهی با جلد سبز رنگ منتشر شده بود در افشای خیانتهای فرهنگیِ همان سیدِ خندان در عهد وزارتش بر فرهنگ و ارشاد اسلامی و دعوا بین حامیان ناطق بود و طرفداران خاتمی.
پر از هیجان بودم. نه من که همهی هم سن و سالیها و دور و بریهایم. از چهار تا کاندیدائی که شمردم فقط ناطق آمد شهرمان. مصلا پر شد و مردم با شور شعار میدادند «اکبر به جای اکبر/ هر دو فدای رهبر» شعاری که سالها بعد فهمیدم فقط شعار بوده. اکبری که در شعارِ فوق آمده قرار بود جایش را به اکبر ناطق نوری بدهد، گزینهی دیگری مدنظر داشت و در سر، حال و هوای دیگری که او را از فدائی رهبر شدن، کیلومترها دور کرده بود. بگذریم.
از همان ۷۶ ِ پرهیجان که انتخابات دوم خرداد در آن برگزار شد و آخر شبش در آخرین لحظات برگزاری انتخابات بالاخره صندوقی پیدا کردم که زیرسیبیلی ردم کرد داخل و سه ماهِ مانده تا رسیدنم به سن قانونی را ندید گرفت و مُهرِ قرمز زد در اولین مستطیل از صفحه مخصوص انتخاباتِ شناسنامهام و برگ رای را داد دستم که اسم نفرِ برگزیدهام را بنویسم در مستطیل مخصوص نام و نام خانوادگیِ نامزد، انتخابات را مز مزه کردم و طعمش به دهانم مزه کرد.
دو سال بعد، وقتِ انتخابات پرحاشیهی دیگری رسید؛ انتخابات مجلس ششم و من که دیگر سن قانونیِ رای دادن را رد کرده بودم، شده بودم یکی از ناظران هیئت نظارت بر انتخابات شورای نگهبان در شهرمان. و از آن تاریخ تا امروز در همهی ده بیست انتخاباتی که برگزار شده، داخل ماجرای نظارت بر انتخابات بودهام و الان که ده دوازده روز تا انتخابات دوم اسفند ۹۸ مانده، فکری شدهام که اتفاقاتی که از انتخاباتها در یادم مانده را نظم و نسق بدهم.
انتخابات همیشه برای من مهم بوده. از همان سالهای نوجوانی که روزنامهخوان شدم و سیاست به سیاههی علاقمندیهایم افزوده شد و هنوز بعدِ اینهمه سال و اینهمه اتفاق تلخ و شیرینی که از سیاست چشیدهام، در ناخودآگاه علاقمندیهایم مانده است.
آموختهام؛ انتخابات محدود به یک هفتهی ایام تبلیغ نیست و از فردای اعلام نتایج، کارِ برندگان و بازندگان برای دور بعدی شروع میشود و اصلا میوهی انتخابات، در چهار فصل عمل میآید. حتا اگر رد و اثری در ظاهرِ روزمرهی مردممان نداشته باشد.
ردِ ناخودآگاهِ انتخابات در روزمرهام چنان عمیق جا افتاده که هر سجلیای را که با امضای من فرستاده میشود اداره ثبت که مامور ثبت احوال باطلش کند را ورق میزنم که صفحهی انتخاباتش را ببینم و توی دلم فکر کنم؛ سیاست و اجتماع، چقدر برای این مرحوم تازه درگذشته مهم بوده است.
هر مُهری که توی آن مربعهای کوچک در صفحهی یکی مانده به آخر شناسنامه زده شده، برای من یک خاطره را زنده میکند. خاطراتی که بخشی از آنها را از فردا به طور مرتب خواهم نوشت. انشاءالله.