نوشتن این یادداشت سخت و تقریبا غیرممکن بود. یا حداقل، برای نوشتنش باید چند سال دیگر صبر میکردم اما چون دارم سلسله مینویسم یاد داشتهای انتخاباتی را، حیفم آمد از رج خارج شوم و قصه ۸۶ و شرح آن سوز جگرش را بگذارم برای وقتی دِگر.
پس باید برایش مقدمه بنویسم. و مینویسم؛ در تاریخنگاری میگوئیم «باید اجازه داد از وقوعِ اتفاقی، مدتی بگذرد تا بشود راحت در موردش حرف زد.» مثلا امروز در نقد یا مدح کریمخان زند راحت میشود حرف زد. بیآنکه طرفداری دوآتشه یا مخالفی سرسخت، جلویت سبز شود و روایت و تحلیل تو را به حاشیه ببرد.
همیشه هم همین بوده. زمان، حَلّالِ تعصبات و حُب و بغضهاست. و گذشت سالها، حقایقی را آشکار کرده که بوقتش محرمانه بودند و حالا دیگر محرمانه نیستند و میشود راحتتر در موردشان نوشت. با اینهمه، هنوز هستند کسانیکه قرائت مرا از وقایع قبل و بعد انتخابات ۸۶ در خوی، قبول نکنند یا بخواهند وارونه جلوهاش دهند و چه باک که من روایت خودم را میکنم و یقین دارم، چند سال دیگر، حساسیتها به آن وقایع، کمتر از امروز خواهد بود و آنروز بیپردهتر میشود دربارهشان حرف زد. حرفهائی که تا امروز در جائی نوشته نشده و شاید دیگر نوشته نشود.
اما بعد. نصف نتیجهی انتخابات سال ۸۶ در حوزه خوی و چایپاره، از قبل معلوم بود. معلوم بود که نمایندهای که سال ۸۲ با سلام و صلوات و تکبیر و احسنت به مجلسش فرستاده بودیم، به دلیل حاشیههائی که بعضی را خود و بیشترش را اطرافیان برایش ساختند، رأی نخواهد آورد. اما این نصف داستان بود. نصفِ مهمِ دیگرِ قصه، این بود که کی رأی خواهد آورد و به عبارتی، دروازهی انتخابات خالی بود و توپِ نماینده شدن، کاشته. فقط مانده بود معلوم شود کت تنِ کیست و زدنِ شوط به دروازه خالی نصیب کی خواهد شد؟
طمعِ گل زدن به دروازهی بیدروازه بان، خیلیها را پای معرکه رقابت آورده بود و از بین اینها، یکی از دوستان ما هم دورخیز خوبی کرده بود برای رسیدن به توپِ کاشته و زدن شوط سهمگین به آن و گل کردنش. ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم با او همراه و همرأی بودند و معادلات، پیروزیش را نشان میداد.
سر رفاقتم با دوستی که ذکرش رفت و اینکه یقینِ کامل داشتم آدمیست مبادیِ اصول و معتقد به آرمانهای بنیادین انقلاب اسلامی، از یک سال مانده به انتخابات رفته بودم کمکش و هر کاری ازم برمیآمد برای آرمان مشترکی که داشتیم میکردم. نه من که همهی بچههای دور و بریمان و همهی آنها که دورِ خیمه انقلاب بودند، هرکس هرچه در چنته داشت ریخته بود روی دایره و کارِ جمعیِ خوبی شکل گرفته بود. و قطعاتِ جورچین، به نحو خوبی داشتند چیده میشدند.
روز اولی که رفتیم پای کار، شرطمان این بود که بودنمان کنار دوست انقلابیمان تا زمانی باشد که به کار نظارتمان بر انتخابات ضربه نزند. هم من و هم همهی رفقایم متعهد بودیم که مدتی مانده به انتخابات، دیگر ستاد نرویم تا شائبه طرفداری ناظران انتخابات از نامزدی خاص، در ذهن کسی ساخته نشود. هر آدمی میتواند بیطرف باشد و خود را بیطرف نشان دهد. اما نمیتواند بینظر باشد. درستش هم همین بود. اما تا به خود بیائیم و کاری بکنیم، کار به اخراج محترمانهی ما از لیست هیئت نظارت کشید. حذف محترمانهی بچههائی که اولا متعهد به آرمانهای انقلاب بودند و گذشته از آن، در طول سالها آموزش، متخصص در امر انتخابات. اگرچه حضور بچهها در ستاد علنی نبود و دوستان از تقوای لازم برای مراعات بیطرفی برخوردار بودند، اما همهشان چند ماه مانده به انتخابات حذف شدند الا من.
اینکه چرا من هم به سرنوشت همقطارانم دچار نشدم را هنوز که هنوزست نمیدانم. گمانم این است که مسئول وقتِ دفتر نظارت، روی حساب لطفی که به من داشت و شاید شائبهی حواشیای که میتوانستم با رسانههائی که داشتم ایجاد کنم، برحذر شده بود از حذف من. اگرچه بعدها معلوم شد که حذف دسته جمعی بچههای انقلابی در آن دوره از انتخابات از پای نظارت بر صندوقهای رأی، نه به خاطر گمان طرفداریمان از کاندیدای انقلابی، که به خاطر فشار کانونهای قدرتی بود که نمیخواستند دوست ما رأی بیاورد و وارد دایره قدرت شود.
هرچه که بود، روز به یکروز مانده به انتخابات رسید. پنجشنبه ۲۴ اسفند ۸۶٫ یک هفته مانده به سالِ نو. مسئول دفتر نظارت زنگ زد که بیا اقلامت را بگیر و هماهنگیهای لازم با رانندهات را بکن. قرار بود سرناظر شورای نگهبان در چند پارچه آبادی در بخش ایواوغلی باشم. سرناظر یعنی کسی که مسئول سرکشی و بازرسی از دو یا چند صندوق است و در تقسیمات داخلی هیئت نظارت، یک پله بالاتر از ناظر مسئول قرار میگیرد.
رفتم دفتر و قضا را کسانی از دایره محدود قدرت که رفیق انقلابی ما داشت با انتخابات وارد خط قرمزشان میشد، هم آنجا بودند و نگاهمان به هم قفل شد. من برای دنیای رفیق نامزدم، برای نماینده شدن یا نشدنش، دین و آخرتم را معامله نکرده و نمیکردم و همهی حب و بغضهای سیاسیم را گذاشته بودم پشت درِ هیئت نظارت، اما حساب اصحاب قدرت چیز دیگری را نشان میداد.
اقلام را تحویل گرفتم. حکم امضا و هولوگرام شدهی مسئولیت. بیسیم برای ارتباط با دفتر. چند نمونه فرم. خودکار. بست پلاستیکی اضافی برای مصرف احتمالی در پلمپ کردن صندوقها و پوشه پلاستیکی برای دستهبندی و نگهداری فرمها و بستها. رفتم اتاق مسئول دفتر نظارت. معلوم بود حتا یک سلولش هم با امضائی که پای حکمم زده موافق نبوده است. نشستم برای خوش و بش. تلفنش زنگ زد. دستش بند بود و تلفن را روی بلندگو جواب داد. مخاطبی نامعلوم از آنسوی خط داشت اخباری را منتقل میکرد از وضعیتی آشفته در جنوب استان و تلفاتی که دیشب در خلال تبلیغات روی دست مردم مانده و کمک میخواست از او؛ سه نفر نیروی کار بلد! که فارغ از فضای حاکم بر حوزه انتخابیه میاندوآب، شاهیندژ و تکاب، و بدون شائبهی طرفداری از کسی، بروند آنجا را تحویل بگیرند و حُکمشان مُطاع باشد تا انتخابات را به خیر و خوشی برگزار کنند. گل از گلِ حضرت مسئول دفتر شکفت.
تلفن را تمام کرده و نکرده رو کرد به من؛ «تکلیف این است که بروی جنوب استان و یکی از سه شهر را دست بگیری… . پای آبروی نظام وسط است. اوضاعِ آنجا به هم ریخته و… .»
نه راه پس داشتم و نه پیش. در کسری از ثانیه، از جائی که هیچ گمان نمیکردم، کیش شدم. اگر میرفتم، دفتر تقریبا به طور کامل خالی میشد و اگر نمیرفتم، تکلیف و آبروی نظام و اصول و ایثارگری و… مخدوش.
یکهو یک راه ِدر رو که نه سیخ را بسوزاند و نه کباب را عین برق از خاطرم گذشت. میدانستم مسئول دفتر تصمیمهای مهمش را با استخاره میگیرد و میدانستم استخارههایش را از کی میگیرد و میدانستم استخارههای آن عالم فرزانه در ۹۹ درصد مواقع، حکم به ترک فعل میکنند!
گفتم استخاره میگیریم. اگر خوب آمد میروم. و میدانستم که اگر استخاره را آن عالِم ربانی بگیرد، ممکن نیست خوب بیاید و تکلیف میچرخد به ماندن و تیرِ حضرات به سنگ میخورد و کیش رفع میشود! با همان گوشیای که لحظاتی قبل زنگ خورده بود و مرا در آمپاس شدید قرار داده بود زنگ زد به حضرت شیخ برای گرفتن استخاره. خوب آمد! قیافهام دیدن داشت. رفعِ کیش پیشکش! کیش و مات شدم. و بیهیچ مقاومتی مهیای رفتن.
نقشهی استان ما، آذربایجانغربی شبیه چکمه است. مچ به پائینِ نقشه میشود حوزه انتخابیهی میاندوآب، شاهیندژ و تکاب که حوزه ماموریت من و دو نفر دیگر از دوستان دفتر نظارت بود. برای تقریب ذهن میگویم که خوی در شمال نقشهی استان و تکاب در نوک چکمه قرار گرفته. نزدیک زنجان! از شانس من، وقتی رسیدیم ارومیه، حکم مرا زدند به تکاب. دورترین شهرِ استان. جائی که مردمش برای مراودات روزمره و معالجه و داد و ستد میروند زنجان و برای انجام امور اداری میآیند ارومیه. با جادههائی پر از گردنه و دره و پیچهای تند و صعبالعبور و خدا با ما بود که رانندهای جاده بلد نصیبمان شد که متر به متر راه را عین کف دستش میشناخت و به تاخت ما را برد تا تکاب. به تاخت که میگویم، حساب کن پیچ و خم جاده را و پنج ساعت تمام عین الاکلنگ بالا و پائین شدن را بنحوی که دل داخل روده برود و معده در مری ترکیب شود.
نصف شب بود که رسیدیم تکاب و بگویم از شهر که آن سال حتا یک مهمانخانه نداشت و رفتیم خانه معلم. که عبارت بود از ساختمانی قدیمی، فاقد ایمنی لازم برای تشکیل کلاس مدرسه و برای بلااستفاده نماندن تبدیلش کرده بودند به مهمانسرای اداره آموزش و پرورش. بنحوی که سرویس بهداشتی و حمام در آن سوی سرا و اتاقها در این سو قرار گرفته بودند و در آن سوز زمستان اگر نصف شبی اجابت مزاج لازمت میشد، تا رسیدن به سرویس قندیل میبستی.
به هر طریق شب را سحر را کردیم و صبح، قبل از آنکه برویم فرمانداری، با یکی از اهالی محل یکدور مناطق مناقشه خیز را گز کردیم تا مذاکراتمان در جلسهی ستاد انتخابات از باد هوا برنخیزد.
دشت اولمان صندوقی بود در محلهی اهل حق نشین. اهل حق، عنوانیست که به دراویشی اطلاق میشود که گفته میشود علیاللهیاند. یعنی علی علیهالسلام را میپرستند. قبلتر شنیده بودم که از در که داخل خانقاهشان شوی، چائی تعارفت میکنند و حواست باید باشد که توی چائیشان مواد افزودنی! افزودهاند. همین هم شد. پا از در خانقاه داخل گذاشته و نگذاشته، پیرمردی که خادم خانقاه بود و سیبیلش محیط بود بر دهان و چانه و بطور کامل از زیر دماغ تا بالای چانه را پوشانیده بود، با یک سینی چائی سر رسید که «بفرمائید. چیزی نریختهام توش. به علی! سالمِ سالم است… .»
صندوق بعدیای که بازدید کردیم، در محلهی سُنّی نشین شهر بود. همراهمان میگفت در سالهای اخیر نسبت جمعیتی شهر، به نفع ایشان برگشته و رفتیم در مسجدی که بیست سی پله میخورد تا شبستانش.
داخل که شدیم، دخترک جوانی با حجاب کامل و سر و وضع و لباسی که شبیه شیعهها نشانش میداد رفته بود بالای میز و داد و بیداد میکرد و میخواست حقِ تکابِ مظلوم را از حلقوم میاندوآب بستاند! (حسادت و رقابت و حساسیت بیخودی که در همهی شهرهای کوچک نسبت به شهرهای کمی بزرگتر و برخوردارتر وجود دارد.) فکر کردم از اعضای شعبه است. خواستم حکمش را نشان دهد. نداشت. معلوم شد آمده رأی بدهد و دیده یکی دو نفر دارند به کاندیدای رقیب رأی میدهند و برآشفته. از مأمور انتظامی صندوق خواستم ساکتش کند. مقاومت کرد. گفتم «خواهرم! حرمت حجابت را نگه داشتهام که نمیدهم قپانی بزنند بهت و کَتبسته ببرندت!» با همان صدای لرزان و در همان پردهی صوتیِ گوشخراش داد زد سرم که «شهید ندادهایم که حالا یک میاندوآبی بر تکاب و سرنوشتش مسلط شود!» گفتم «اولا که هنوز اول صبح است و تا شب هزار فرسخ راه مانده و معلوم نیست سبد رأیِ کی پُرتر شود. ثانیا شهدا رفتند که قاعده و حساب و کتاب سرجایش بماند و مملکت با قانون جنگل اداره نشود که هرکس صدایش بلندتر بود، زورش هم بیشتر باشد! ثالثا همان شهید که معلوم نیست اصلا با شما نسبتی داشته باشد یا نه، حرمت دارد و یک بند از حرمتش این است که از میز بعنوان میز استفاده کنیم نه چهارپایه که شما بروی ازش بالا!» دید که برای حرفهایم جوابی ندارد، ساز داد و بیدادش را دوباره کوک کرد. اشاره کردم به مأمور انتظامی و برگشتیم سمت درب خروجی مسجد. بند کفشهامان را هنوز نبسته بودیم که دخترکِ جیغو را با دستبند به زیر کشیدند و برای پارهای توضیحات بردندش کلانتری!
شکر خدا که ناآرامی دیگری در شهر گزارش نشد و تا شب، انتخابات به نرمی و روانی برگزار شد و حُسنِ تبعید ما به دورترین شهر استان، دیدار از محوطه باستانی تخت سلیمان شد در حومه شهر در خلال بازدید از صندوق روستائی در همان حوالی. محوطهای که هزاران سال قدمت دارد و ثبت جهانی شده در فهرست آثار یونسکو، چشمهی آبگرمش چنان داغ بود که گرمیش در آن سرمای استخوانسوز تا خود استخوان انگشتهایم خزید.
انتخابات به هر شکل برگزار شد و نیمههای شب بود که مسئول دفتر خوی زنگ به تبریکِ پیروزی دوستم در انتخابات. دوست انقلابیمان به رغم همهی موانعی که مراکز قدرت جلویش گذاشته بودند، رأیِ اول را آورد و انتخابات به دور دوم کشید تا در بهار ۸۷، وقتی دیگر بهانهای برای تبعید من به مرکز یا جنوب استان وجود ندارد، سرناظر بخش ایواوغلیِ خوی شوم و پای دوستم با اختلاف هزار رأی کمتر از رقیب، به مجلس نرسد.