انتخابات سال ۸۸ پر از خاطره و مخاطره بود. با آن مناظرهی معروف میرحسین و محمود در شب سالگرد امام که محمود برای اولین بار مرحوم هاشمی را به صراحت در تلویزیون رسمی نظام و در برنامهای زنده به فساد و افساد متهم کرد و یادم هست آن شب کل مملکت دچار فوران یک حس فروخفته شد و البته که احمدینژاد میدانست دارد چه آتشفشانی را تحریک میکند که سبد رأیش پُرتر شود و حتا در خویِ کوچکِ لب مرزِ غیرسیاسی ما هم مردم بعد از اتمام مناظره، تا نیمههای شب توی خیابانها ریخته بودند و انگار کن خبر فتح خرمشهر را بهشان داده باشی. کِل میکشیدند و دست از روی بوق ماشین برنمیداشتند و داد میزدند و انرژیِ آزاد شدهشان را به اَیِّ نحوِ کان، تخلیه میکردند.
اگرچه همین مردم، با همین حجم از انرژی و اینبار تحت تاثیرِ رسانههای مقابل جریان احمدینژاد، دو هفته بعد از این ماجرا از آزادی تا انقلاب، راهپیمائیِ سکوت کردند و تا ماهها مملکت دچار بحران و فتنه بود با اسم رمز تقلب. واژهای که تا آخر هم کسی نتوانست برای اثباتش سندی بسازد و سرانش راضی نشدند از موجی که بر روی احساسات مردم ساخته بودند پائین بیایند و کار به آنجا کشید که “امت خداجو!” در روزِ روشن و در ظهر عاشورا، به عَلَم و علامت و کتیبهی امام شهید هم رحم نکردند و دم و دستگاه سیدالشهداء را هم در آتش هیجان کاذبی که برایشان ساخته شده بود؛ سوختند!
بگذریم. ۲۲ خرداد داغ ۸۸ روز برگزاری انتخابات بود و من سرناظرِ ۶ صندوق روستائی در بخش قطور. که مردمش اهل سنت و از نژاد کُرد هستند و باهم کُردی حرف میزنند و ترکی زبان دومشان است. درست لب مرز ایران و ترکیه. منطقهای کوهستانی با رودخانههای فصلی بسیار و درهها و پرتگاههای عمیق که پلِ ۶۰ ساله و معروف قطور که روی تنها ریل خط آهن آسیا به اروپا احداث شده، در دل آن است. پلی که در سالهای جنگ بارها و بارها مورد حمله هوائی قرار گرفت و رد ترکشها هنوز در تن و بدنش هست.
برای سرکشی به روستاهائی که مسیرشان صعبالعبورست و تابلو و علامت درست و حسابی ندارند، بهترین گزینه، استفاده از خودروهای شاسی بلند شبکه بهداشت و درمان و رانندههای مسیربلد آن است. ماشینهائی که با دو دیفرانسیل، دیوار راست را بالا میروند و رانندگانی که از بس به خانههای بهداشت روستائی سر کشیدهاند، منطقه را ازبرند.
سهم من هم یک خودروی سفید رنگ موسو بود و رانندهای پا به سن گذاشته و راه بلد. قطور را معمولا یک روز مانده به انتخابات میرویم و شب انتخابات آنجا بیتوته میکنیم اما رانندهی سیدِ میانسال خواست که صبح جمعه حرکت کنیم و قبول کردم و خروسخوانِ سحر آمد دنبالم و رفتیم در حسینیهی دفتر نظارت نماز صبحمان را خواندیم و زدیم به دل جادهای که ۷۰ کیلومتر تا قطور راه داشت.
از شهر که بیرون زدیم، ضبط ماشین را روشن کرد و صدای سیدجواد ذاکر خدابیامرز پر شد توی ماشین. سیدجواد را از سالهائی که در مدرسه نمازی خوی طلبه بود میشناختم و بعدها که رفت قم و کاشان و کارش گرفت دیگر ندیدمش تا که به رحمت خدا رفت. حالا صبح انتخابات بود و نمیدانم راننده چه اصراری داشت صدای بلند مجلس شورزنی و هرولهی سیدجواد را فرو کند در مخ ما. گفتم «اگر رادیوئت به راه است، بازش کن که اطلاعیههای انتخاباتی را بشنویم.» بهش برخورد. انگار به مقدساتش توهین شده باشد. شروع کرد از کرامات و فضائل مرحوم سیدجواد گفتن. و سید را چنان به اعلا علیین برد که اگر کسی نمیشناختش فکر میکرد آن مرحوم از نوادر و نوابغ دنیای مداحی بوده و لنگهاش از آغاز غیبت تا یومنا هذا و از یومنا هذا تا روز ظهور، نیامده و نخواهد آمد. سیدجواد دوستم بود و میشناختمش و روی حساب نوکریش در دستگاه سیدالشهداء ارادت داشتم و دارم بهش اما در مخم نمیرفت اینکه کسی بگوید شعر مجالس سیدجواد را آقا امام زمان خودش به سید میداده و فیلان. و دست آخر، نتیجهی برد-بردِ بینزاع و خونریزیِ ماجرا این شد که کل وقتی که توی ماشین نشستهایم را سیدذاکر گوش بدهیم (با تُنِ صدای آرامتر) و هر نیم ساعت یکبار به مدت ده دقیقه، رادیو را باز کنیم برای شنیدن اخبار و اطلاعیههای احتمالی.
رسیدیم روستای مَخین. و رفتیم مسجدشان برای سرکشی از صندوق. مردم ایستاده بودند بیرون مسجد و کسی تو نمیرفت. پرسیدم گفتند «مردم این منطقه تا ماموستا نیاید و رأی ندهد ممکن نیست بیایند پای صندوق.» ماموستا به روحانی روستایشان میگفتند و تا ما یک چائی قندپهلو سر بکشیم حضرت ماموستا با چشمهای پُف کرده و با سلام و صلوات از راه رسید و رأیش را انداخت و تشکری کرد و رفت نشست بیرون مسجد.
کُلِّ آمدن و ریسه شدن مردم پشت سرش برایم جالب بود. جالبتر این شد که بعد از دادن رأی، راهش را نکشید برود رد کارش و نشست بیرون مسجد. از ناظر مسئول صندوق علتش را پرسیدم. جواب جالبی داد. گفت «مردم اینجا مادامی که ماموستا پای صندوق رأی باشد میآیند و رأی میدهند. وقتی رفت دیگر کسی نمیآید برای شرکت در انتخابات. برای همین هم این بنده خدا یکی دو ساعت مینشیند اینجا تا مردم بیایند و رأیشان را بدهند. بعد میرود تا ظهر که برگردد برای اقامه نمازجمعه. و بعدش باز باید بیکار و منتظر باشیم تا غروب که وقت نماز برسد و جناب ماموستا دوباره برگردد مسجد برای ادای فریضه مغرب.»
به حسابی که ناظر مسئول صندوق میگفت، ساعات کار شعب مناطق کُرد نشین را میبایست با ورود و خروج ماموستای هر روستا معین کنند. جالب بود برایم اینهمه تبعیت و دنبالهروی از عالم دینی. کار به خوب و بد بودن و درست و غلطیش ندارم. اینکه در عصر هجمههائی که به دین و تقلید و تبعیت وارد میشود و کرور کرور تلفات میگیرد از جوامع دینی، در روستائی دورافتاده، خُرد و کلانِ مردم، ریش سفید و گیس سفیدشان حتا، رأی دادن و ندادنشان منوط به حضور روحانی جوانی باشد که جای نوهشان است، برایم جالب بود.
داستان در روستاهای بعدیای که هم رفتم از همین قرار بود. و دهات منطقه قطور را تو مپندار که راهشان هموار و علامتشان درست است! نصفِ آن ۴۰۰ کیلومتر راهی که از صبح تا شب در دل کوه و دره و صخره رفتیم و برگشیم، درست از وسط بستر رودخانههای فصلی میگذشت که سیل یک تهدید دائمی برایش محسوب میشود.
و نکتهی بعدیای که از رانندهی اداره بهداشت که در اصول و فروع دین از مرحوم جواد ذاکر تقلید میکرد در خاطرم مانده اینست که عزم جزم کرده بود که راه را از چاه نشانِ منِ جوانِ کمتجربه بدهد و همهی همتش این بود که فضیلتِ دو میر؛ (سیدجواد ذاکر و میرحسین موسوی) را برایم به اثبات برساند و هر پنج دقیقه یکبار به تاکید میگفت که «شما جوانی! سِنت قد نمیدهد! کلاه سرت میرود! من این حرامیها را میشناسم!» و هی منتظر بود ارشاداتش جواب بدهد و توی یکی از شعباتی که میرویم برگه رأیم را بدهم دستش که «بیا بنویسش به نام میرحسین» و اصلا حواسش نبود که من رأیم را همان اول صبح، قبلِ آنکه ماموستای روستای مَخین از خواب بیدار شود، در صندوق انداختهام!
به هر رو، انتخابات تمام شد و صندوقها شمرده و صورتمجلس شده به بخشداری برگشتند و کار ما تمام شد. ۳ نصف شب بود که موسو را تا خرخره پر از ناظر و ناظرمسئول کردم و ۱۲ نفری رکاب گرفتیم برای برگشت. سهی نصف شب! از قطور. از دل جادهای که ۳۰ سال قبلِ آن شب، در روز روشن، افراد حزب دمکرات، راه را روی ماشین فرماندار شهر و فرمانده پادگان ارتش بستند. سه ماه اسیرشان نگه داشتند و دست آخر بعد از کلی شکنجه و آزار، جسد بیجانشان را انداختند روی ریل قطار. (شهید قربانعلی کوچری اولین فرماندار شهید جمهوری اسلامی و امیرِ شهید احمدنیا) و از آن تاریخ به بعد، تا سالهای سال، کسی جرأت نمیکرد بعد از ساعت ۴ عصر در جادهی خوی به قطور آفتابی شود و به امنیتی فکر میکردم که ساخته شده تا من سوار یک ماشین دولتی، ساعت ۳ نصف شب همراه با کلی آدم بتوانم بیخوف و خطر، همان جاده را مستقیم بگیرم و برگردم سر خانه و زندگیم. بیدغدغه. بیترس… . بیآنکه یادم باشد امنیت نعمتی است که برای لحظه لحظهاش شُکریست واجب!