از تلفنخانه مخابرات نزدیک چهارراه مارالان، یکی دو ساعت بعد از افطار، شبی حوالی آبان و آذر ۱۳۸۰ بود که اولین بار با او تماس گرفتم. آن سالها نه موبایل مثل الان فراوان و در دسترس بود و نه حتی خطوط ثابت تلفن را در هر خانهای میشد یافت. ولو اینکه خانهاش خانهی دانشجوئی باشد و ساکنانش مثل نان شب به تلفن راه دور نیاز مبرم داشته باشند.
یکی از فامیلهای نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک از کار بیکار شده بود و بعد از آنکه به هر دری زده بود و نتیجه نگرفته بود، فکری شده بود که بیاید مرا واسطه کند که برویم پیشش و از او توصیهنامه بگیریم که یا برگردد سر شغل پیمانکاریش در دانشگاه تبریز یا سر هر شغل دیگری که او کرم میکرد. و من که تا آنروز او را فقط در تلویزیون و هر از گاهی در روزنامهها دیده بودم، بعد از پرس و جو، شمارهاش را یافته بودم که زنگ بزنم و خودم را معرفی کنم و از او وقت ملاقات بگیرم که با آن فامیلِ نه دورِ نه نزدیک برویم پیشش برای التماس دعا. و آن شب که افطار کردم، گذاشتم ساعتی بگذرد و حساب کردم غروب تهران زودتر از تبریز و افطارشان طبیعتا زودترست و حالا لابد خستگی آقای نماینده در رفته و لذا رفتم که از تلفنخانه نزدیک زیرگذر مارالان زنگ بزنم به او و شرح ماوقع کنم.
و راستش هم این بود که فکر میکردم آدمی در قوارهی او که در صدر مجلس شورای اسلامی، ور دست مهدی کروبی مینشیند، به این زودی و راحتی تلفنش را جواب ندهد و یا اینکه تلفنش را کسی دیگر جواب میدهد که البته به ۳۰ ثانیه نکشید که هر دوی این گزارهها غلط از آب درآمدند. صدائی خشدار که کلمات را شمرده و درست ادا میکردند بعد از بوق چهارم یا پنجم بود که به جای «الو» گفت «سلام علیکم» و وقتی پرسیدم «آقای دکتر جبارزاده» به روئی خوش جواب داد «بله!» و همه تصور من از سختیِ ارتباط با یک رجل سیاسی را در همان دم اول از بین برد. خصوصا وقتی که فهمید من پسر یکی از دوستان دوره جنگش هستم. و به نحو واضحی معلوم کرد که گل از گلش شکفته است.
قرار گذاشتیم و گفت آخر هفتهها میآید تبریز و دفترش در ششگِلان نزدیک بیمارستان نیکوکاری در یکی از اتاقهای طبقه همکف «اتاق بازرگانی تبریز» است و منتظرست بروم دیدنش.
آخر هفته رسید و با آن قوم و خویشِ نه دورِ نه نزدیک رفتیم دفتر آقای نماینده و او کارش را به آقای نماینده مجلس گفت و بعدش رفت بیرون و من ماندم و حاج اسماعیل و کلی حرف که نه ربطی به نمایندگی داشت و نه به سیاست و نه به مجلس ششم و حواشیِ آن.
دکتر اسماعیل جبارزاده، رفیق و همرزم پدرم بود. و همشهریش. رفاقتشان مال قبل از انقلاب بود و بعد از انقلاب، باهم سپاه خوی را راه انداختهاند و باهم رفتهاند لشکر عاشورا کمک آقا مهدی باکری و یکیشان شده مسئول تدارکات و یکیشان مسئول بهداری. و به طرز عجیبی هرجا که بودهاند باهم بودهاند الا در سفر حجی که سال ۶۰ جایزه دوتاشان شد و نصیب حاج اسماعیل. کسی که تا نیم ساعت قبل از شهادت پدرم همراهش بوده و اول کسی که بعد از شهادت آمده بالای سر او و کارهای انتقال پیکر را با قطار به خوی انجام داده است.
بطرز بسیار دقیق و با شرح کامل جزئیات در مورد پدرم حرف میزد. پرسید به جز عکس، چه از پدرت دیدهای و منظورش فیلم بود و گفت «آیا علی شرفخانلو را به طور متحرک دیدهای و آیا نوار صدائی از او داری؟» که نداشتم که به رویم نیاوردم چقدر سخت بود این جوابِ به نفی دادن برای من… .
رفاقت دور و درازی باهم در خوی و مسجد حاجبابا و نگهبانیهای شبانه در پشت بام بازار داشتند و همهی اینها و حتا اجزای صورت و نحوه خندیدن و جَعدِ موهای خرمائی پدرم را به نحو شگفتانگیزی برایم شرح داد. و بعید بود از سیاستمداری مثل او که اشک را چاشنی حرفش کند و او ابائی نداشت از این چاشنیِ مدامی که با کلمات قرص و محکمش قاطی شده بود و دستِ آخر گفت «قول میدهد آلبومهایش را بگردد و اگر عکس مشترکی داشت برایم بفرستد.»
آدرس مغازه نجاری و تختهبری پدربزرگم را که گیرندهی همه بستهها و مجلهها و کتابهایم بودند را دادم و خداحافظی و کم از یکی دو هفتهی بعد بود که در پاکتِ نامهای که نشان هیئت رئیسه مجلس رویش چاپ شده بود، کاغذی برایم فرستاد و عکسی از مراسم استقبال پاسداران سپاه خوی بود از او وقتی از حج برگشته بود و درست ایستاده بود کنار پدرم و شرح عکس را نوشته بود و امیدوارِ دیدار مجدد بود.
و هی دیدارمان تجدید شد و هربار در مجلسی که عموما برای شهدا بود و خدا را شکر، سیاست هیچوقت قاطی رابطهی برادرزاده-عموئی که بین من و او بود نشد.
سال سخت ۸۸ زنگ زدم بهش که یکروز را معلوم کند برای انجام مصاحبه در فقره پدرم. آبان بود که رفتم به دیدنش و حساب ترافیک تهران را نداشتم و دیر کرده بودم آنقدر که از تاکسی پیاده شدم و سوار ترک موتوری که زودتر برساندم جلوی محل قرارمان در ستارخان. دیر کرده بودم و او مدام زنگ زده بود و روی موتور، نشنیده بودم زنگهای مکررش را.
از آدمی به قواره او بعید بود به زبان بیاورد که «نگرانت شدم! و چندین و چند بار دگمه مونیتور آیفون را زدم که بیرون را ببینم. بسکه دلواپست بودم که نکند در شهر غریب اتفاقی برایت افتاده باشد… .» قریب به سه ساعت حرف زدیم و او هیچ مقاومتی در برابر اشکهایش نداشت. و حرفهائی شنیدم که غیر او کسی شاهد و راویشان نبود.
او آنشب و بعدها، بیآنکه بخواهد و عمدی داشته باشد، بارها و بارها ثابت کرد که عمو هست و بدون اینکه ملاحظه اسباب سیاست را بکند، بارها و بارها به تاکید میگفت که «پاسدار هستم!» و منی که حسین باشم، کاری به حواشی سیاست و بده بستانهایش نداشتم و ندارم و تا به امروز و شاید تا به آخر عمرم، سر از حب و بغضهای عالم سیاست در نیاورم. من راوی صحنههائی هستم که دیدهام. سیاست، مفتِ چنگِ اهلش!
الغرض، او را آخرین بار وقتی استاندار تبریز بود دیدم. روزیکه چند ماه بعد از انتشار کتاب «شبیه خودش» رفته بودم وادی رحمت و پرسان پرسان قبر شهید حامد جوانی را یافته بودم و دم گرفته بودم و پردهی ضخیمی از اشک بین من و حامد بود.
برای مراسم نمیدانم چه، با سردار سپاه عاشورا و چند نفر دیگر آمده بودند قطعه شهدا. من در حال خودم بودم و متوجه خدم و حشمی که آن دور و بر بودند نبودم و او از دور مرا که دید، کج کرد سمت من و تا به چند قدمیام برسد، متوجهشان نبودم و آمد و دیدار تازه شد و خوش و بشی کرد و عکسی گرفتیم و مرا به سردار معرفی کرد «علی رو که یادته! این پسرِ اون علی شرفخانلوی تدارکات لشکره…» و رفت… .
—
از صاحبان ۱۴ روایتی که در کتاب پدرم اسمشان هست، ۳ نفرشان رو به رحمت خدا کرده بودند که با حاج اسماعیل شدند ۴ تا. خبرش را وقتی داشتم از فرودگاه به خوی برمیگشتم شنیدم. شب جمعه بود و گفتم لابد دوستان مجاهد و رزمندهاش خبر را زودتر از من شنیدهاند و الان آمدهاند پیشوازش. خدا او را به ایام جنگ و جهادش ببخشد و حسابش را در دفتر مجاهدان منظور کند. آمین.
دیدگاهها
اگر اشتباه نکنم توی کتاب از چشم ها،کتاب شهید علی شرفخانلو بود اسمشونو دیدم.از اونجا اسمش آشناست!
روحشون شاد
نمیدونم جای خالی آدمایی که از خودگذشتگی می کنن و کردن برای همه مون،با چی پر میشه…