بی‌خواهری

فکر کنید می‌خواهید برای کسی که کور مادرزادی است و هیچ تصوری از اشیاء و الوان و ترکیب رنگ‌ها ندارد، فرق بین رنگ صورتی و گل‌بهی را توضیح دهید؛ طوری‌که حالیش شود و از قضا مشکلِ آن فلک‌زده‌ی نابینا الا و لابد از مسیر فهمِ فرقِ این دو رنگ می‌گذرد و لاغیر.

حکایت ما بی‌خواهرهاست. که مادرهامان برای‌مان خواهر نیاورده‌اند و حالا که سی چهل سال‌مان است و کار از کار گذشته و خواهر داشتن برای‌مان محالِ وقوعی است، تازه تازه چشم باز کرده‌ایم و نشسته‌ایم به تماشای نعمتی که در و همسایه دارد و ما نداریم.

این است که می‌گویند « گاهی نعمت و مصلحت، در ندانستن و ندیدن و نفهمیدن است»

آنا –مادربزرگم- خدا بیامرز که در فامیل معروف به پسر دوستی بود و اگر خبرِ بعد از خبرِ بارداریِ کسی در فامیل منجر به «پسر است» می‌شد، طوری گل از گلش می‌شکفت و افاده می‌آمد و باد در غبغب می‌انداخت که انگار سندِ فتحِ تمام قلل رفیع و دور و دست نایافتنیِ عالم را به نامش زده باشند، این اواخر نیسگیلِ دخترش را می‌کرد که «عمری فقط رخت و لباس مردانه شسته و غذای مردانه پخته و دختر ندارد که محرم سِرّش شود و پسر را چه فایده! و بمیرم برای دخترم که افتاده دست مرادخانی‌هائی که از شوهر تا بچه‌ها همه مردند» و محیط مردانه‌ی خانه‌ی دخترش او را چنان به تنگ آورده بود که شب و روز هی دعا می‌کرد که زودتر وقت زن گرفتنِ پسرهای مرادخانی برسد و سقف خانه‌ی دخترش، سایه به سر دخترها بیاندازد.

حکایتِ من اما، حکایتِ خط اولِ این یادداشت بود. فهمی از خوشیِ داشتنِ خواهر در خانه نداشتم. فهم من از زیستن یک پسر در کنار خواهرش، مثل درکِ یک کور مادرزاد بود از لذت حاصل از تماشای زیبائی رنگ‌های گونه‌گونی که یک گل رز می‌توانست داشته باشد.

سال‌های کودکی و نوجوانی‌م در فضای بی‌خواهری گذشت بی‌آنکه بدانم داشتن یک خواهر چه ارزش افزوده‌ای می‌توانست به روزهای زندگی‌م اضافه کند. راحت هم بودم. چون همان‌طور که چند خط بالا توضیح دادم، گاهی نعمت خدا در ندانستن و نفهمیدن بروز می‌کند.

گذشت تا آن‌که یک‌شب سوار اتوبوسی شب‌رُو که از خوی به مقصد تهران پر کرده بود و همیشه‌ی خدا معمولا برای دو سه نفر تا تبریز صندلی خالی داشت، می‌آمدم تبریز که کلاس ۸ صبح فردایم را برسم. بغل دستم یکی نشسته بود هم سن و سال خودم و قضا را دانشجوی دانشگاه آزاد خوی بود و کلاسش را رفته بود و داشت برمی‌گشت تبریز که سر به خانواده‌اش بزند.

آن سال‌ها مردم گرفتار اینستاگرام و تلگرام و چت و دایرکت و پی‌وی نبودند و ضریبِ گل انداختنِ صحبت و رفاقت در مسیرهای دو سه ساعت به بالا، بالا بود و سه راهی خوی را که رد کردیم حرف‌مان گرفت و دوست و رفیق شدیم و گفت که عمران می‌خواند در خوی و بچه محله‌ی خطیب است و گفتم که محله‌ی شما را سالی دو سه بار می‌آیم در ایام دهه اول محرم برای شرکت در جلسه هیئت چهارده معصوم‌تان، آن دو سه شبی که حاج فیروز را دعوت می‌گیرید و هی حرف در حرف آمد و آمد تا رسیدیم تبریز و دم راه‌آهن پیاده شدیم و گفتم «هذا فراقٌ بینی و بینک. من مسیرم به مارالان است و شما می‌روید همین دم دست؛ خطیب» و گفت «از قضا هم‌مسیریم و دارم می‌روم محله شما، خانه‌ی خواهرم. از دیروز که دانسته امشب برمی‌گردم وعده گرفته که شام بیا خانه ما، دلمه که دوست داری برایت درست می‌کنم» و گفت که هفته قبلش همه‌ی فامیل شام خانه‌ی خواهرش دعوت بوده‌اند و دلمه‌های خواهرش حرف ندارند و خواهرم «نیسگیل» کرده که از آن شبی که همه بودند و تو نبودی که دلمه‌هائی که درست کرده بودم را بخوری، لقمه مانده بیخ گلویم که کاش احد بود و حالا که داری می‌آئی باید صاف بیائی اینجا که حسرت به دل نمانم قردش[۱]… .

راستش را بخواهید، هیچ‌وقت از خوردن و نخوردن چیزی حس و لذت و کِیفی نبرده‌ام. آن شب هم که دوست یکی دو ساعته‌ام، این‌ها را توی تاکسی تا برسیم مارالان به‌م گفت، هیچ آنزیمی از خواستنِ دلمه در دلم ترشح نشد اما همان دلم در همان دل تاریکی شب و خلوتی کمربندیِ آزادی تا مارالان، خواهر خواست؛ کسی که دلش به دل برادرش بند باشد و افاده و فایده‌ی محبتش طوری وسیع باشد که از خطوط سیم‌های مخابرات ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر، دوست داشتن را مخابره کند.

راستش آن شب اولین بار بود که دلم خواهر خواست. دختری که از رگ و پی تو باشد و بی‌هیچ توقع و تعهد و داد و ستدی، دوستت داشته باشد و دوستش داشته باشی.

آن شب انگار که خدا به قدرتش کوریِ مادرزادم به دیدنِ این جلوه از خلقت را شفا داده باشد، طور دیگری سحر شد. و اگر بگویم بعد از آن شب دنیا برایم رنگ دیگری گرفت، حرف به نادرستی نزده‌ام. و بماند که از آن شب به بعد حسرتی به حسراتِ دلم افزوده شد. ما ترک‌ها به این حسرت‌های لاعلاج نیسگیل می‌گوئیم. کلمه‌ای که هیچ‌وقت معادل فارسی نداشته است.

و باز گذشت و گذشت تا سن و سال زن گرفتنم رسید و هفته‌های اول نامزدی‌مان بود و من و همسرم کیلومترها دور از هم، نزدیک ظهری داشتیم با وایبر چت می‌کردیم که حرف طوری پیش رفت که عیال علیها سلام گفت هفته قبل تولد برادرش بوده و او –برادرش- شیرازست و دورست و این اولین سالی‌ست که تولد صابرشان را دور از هم جشن گرفته‌اند و گفت اصلا این‌ها به کنار، ۶۴ روزست او را ندیده است و یک‌هو بی‌آنکه بداند چرا، مرا در سکوت و حسرتِ عمیقی فرو برد.

از آن روز تا حالا ده دوازده سال گذشته است و یقین دارم، بنده خدا نه از روی ریبه و قصد که در مکالمه‌ای معمولی و پیش پا افتاده، این‌ها را و آن عددِ روزهای دوری را بطرزی کاملا معمولی و پیش پاافتاده چت کرد بی‌آنکه بداند نباید پیش کسی که بی‌خواهری کشیده، به این وضوح و دقت بالا از عدد روزهای ندیدن و دوریِ خواهر از برادرش گفت.

این‌ها همه به کنار، هیچ‌وقت در همه‌ی این سال‌ها نتوانسته‌ام با روضه‌ی زینب کبری سلام‌الله‌علیها و رنج فراقی که به آن مبتلا شد، زندگی کنم و این تابلو از حماسه عاشورا هم‌چنان و تا ابد برای من یکی گُنگ مانده و خواهد ماند.

القصه، وبلاگستان و بعدترش شبکه‌های مجازی که رُستند، از همان اولش می‌دانستم و سعی کردم که از سبزه‌های مزبله دور بمانم. اکانت‌ها و پست‌های شیکی که بعدها معلوم‌تر شد که صاحبان‌شان مثال گیاهان هزره‌ی ظاهرا زیبا، رُسته از دل زباله‌ها و در همه‌ی این نزدیک به بیست سالی که وبلاگ دارم و مبتلا به پست و لایک و اشتراک گذاری و تولید محتوا هستم، تلاش داشتم که یادم بماند محوِ زیبائیِ کلماتی که صاحب‌شان را ندیده و نشناخته‌ام نشوم.

یادش بخیر باشد سال‌های وبلاگستان یک متن طنزی بین بچه‌ها رد و بدل می‌شد از «انواع داداش در فضای مجازی» که پسرهائی را که در حال مخ زدن و چت کردن با دخترهای ندیده و نشناخته بودند و زیر پوشش این توجیه که «ما عین خواهر و برادریم» دل و قلوه رد و بدل می‌کردند را تقسیم کرده بود به چندین و چند قسمت؛ از پول‌دار و خرج‌کن بگیر تا رومانتیک و پایه‌ی دردِ دل و سینما و کافه برو و خوش‌تیپ و بچه معروف که خوراک پز دادن جلوی باقی دخترها باشد. یا متخصص کامپیوتر که بلدهست ویندوزت رو سه سوته نصب کند و… .

این‌ها که دارم می‌نویسم مال آن سال‌هاست و طنز و تلخش به کنار، آن حفره‌ی بلااشباع، در همه‌ی این سال‌ها با من بزرگ شده. شاید بیشتر از سن و سال و تجربه‌ها و ادراکات دیگرم.

خیلی‌ها در فجازی و حقیقی آمده‌اند و رفته‌اند و ادعای برادر بودن و جای خواهر بودن داشته‌اند و خدا بهتر بلدست در روز جزا با صاحبان ادعا به عدل برخیزد. در این میان، لابلای هزارتوی بی در و پیکرِ صفحات اجتماعی، که هرکس سر خویش گرفته و به جار زدنِ محصول خود مشغول است، سال‌هاست در سکوت، دچار تماشای صفحه‌ای هستم که برای خودش و خدای خودش می‌نویسد و یقین دارم نسبت من با نوشته‌ها و کردار و گفتارش را نمی‌داند. او دقیقا همان کسی است که دوست می‌داشتم اگر خواهری داشتم، شبیه او بود. خاصیت استوری کردن و پست گذاشتن و قبل‌تر، وبلاگ نوشتن این است که آدم را دچار خودافشائی می‌کند و از یک‌جائی به بعد، مخاطب وارد اجزای زندگی تو می‌شود و از جائی به بعدتر، با روزمره‌ی تو زندگی می‌کند. نمونه‌ی سخیف و شنیع و مبتذلِ این ماجرا را در صفحات لایف‌استایل‌های دماغ عملی دیده و می‌بینیم و موضوع من –یعنی کسی که نمی‌داند و نخواهد دانست و دوست داشتم خواهرم باشد- فوقِ این ماجرهاست.

از روزی که بنا شد روایت بی‌خواهری بنویسم، به خطبه معروف[۲] امیر علیه‌السلام فکر می‌کنم که در آن با حسرت و به قول ما ترک‌ها با نیسگیل وصفِ برادری که داشت را می‌کند و چنان با شوق راجع به او حرف می‌زند که آدم دلش تماشای آدمی را می‌خواهد که امیر ما را به وجد آورده است و فکر می‌کنم این‌همه شارحان و مورخان با این‌همه ید طولا و بیضا که داشته‌اند، نشد و نتوانسته‌اند کلام امیر را طوری رهگیری کنند که به نام آن برادر دوست داشتنی امام‌مان برسند و فقط گمان برده‌اند که شاید مراد حضرت، مقداد بوده یا عثمان پسر مظعون یا ابوذر و یا حتا پیامبرِ جان و فکر می‌کنم آقا قربان‌شان بروم، خود نخواسته‌اند که افشای سِر کنند و حرف‌شان بیش‌تر سرِ خاصیت بوده تا اسم و فکر می‌کنم، یعنی دلم را خوش می‌کنم به این‌که این راز نهفته در جانِ من، قیامت که برسد افشا خواهد شد و در آن هنگامه‌ی تبلور اسرار، از این‌که در دلم، ستوده‌ام آن را که او را جای خواهر داشتم، حسرت نخواهم خورد. ولو این‌که یکی از اسامی آن‌روز را، یوم الحسرت گفته باشند!


[۱] برادر

[۲] و می‌فرماید «کَانَ لِی فِیمَا مَضَى أَخٌ فِی اللَّهِ، وَ کَانَ [یُعَظِّمُهُ] یُعْظِمُهُ فِی عَیْنِی صِغَرُ الدُّنْیَا فِی عَیْنِهِ، وَ کَانَ خَارِجاً مِنْ سُلْطَانِ بَطْنِهِ، فَلَا یَشْتَهِی مَا لَا یَجِدُ وَ لَا یُکْثِرُ إِذَا وَجَدَ، وَ کَانَ أَکْثَرَ دَهْرِهِ صَامِتاً، فَإِنْ قَالَ بَذَّ الْقَائِلِینَ وَ نَقَعَ غَلِیلَ السَّائِلِینَ، وَ کَانَ ضَعِیفاً مُسْتَضْعَفاً، فَإِنْ جَاءَ الْجِدُّ فَهُوَ لَیْثُ غَابٍ وَ صِلُّ وَادٍ، لَا یُدْلِی بِحُجَّهٍ حَتَّى یَأْتِیَ قَاضِیاً، وَ کَانَ لَا یَلُومُ أَحَداً عَلَى مَا یَجِدُ الْعُذْرَ فِی مِثْلِهِ حَتَّى یَسْمَعَ اعْتِذَارَهُ، وَ کَانَ لَا یَشْکُو وَجَعاً إِلَّا عِنْدَ بُرْئِهِ، وَ کَانَ یَقُولُ مَا یَفْعَلُ وَ لَا یَقُولُ مَا لَا یَفْعَلُ، وَ کَانَ إِذَا غُلِبَ عَلَى الْکَلَامِ لَمْ یُغْلَبْ عَلَى السُّکُوتِ، وَ کَانَ عَلَى مَا یَسْمَعُ أَحْرَصَ مِنْهُ عَلَى أَنْ یَتَکَلَّمَ، وَ کَانَ إِذَا بَدَهَهُ أَمْرَانِ یَنْظُرُ أَیُّهُمَا أَقْرَبُ إِلَى الْهَوَى، [فَخَالَفَهُ] فَیُخَالِفُهُ. فَعَلَیْکُمْ بِهَذِهِ الْخَلَائِقِ فَالْزَمُوهَا وَ تَنَافَسُوا فِیهَا، فَإِنْ لَمْ تَسْتَطِیعُوهَا، فَاعْلَمُوا أَنَّ أَخْذَ الْقَلِیلِ خَیْرٌ مِنْ تَرْکِ الْکَثِیر.»

پیش از این مرا برادرى بود، در راه خدا که خُرد بودن دنیا در نظرش او را در چشم من بزرگ داشته بود، هرگز بنده شکم نبود. چیزى را که نمى‌یافت، آرزو نمی‌کرد و چون مى‌یافت، بسیار به کار نمى‌برد. بیشتر روزگارش در خاموشى مى‌گذشت و اگر سخن مى‌گفت بر دیگر گویندگان غلبه مى‌یافت. و عطش پرسندگان را فرو مى‌نشاند. مردى افتاده بود و همه ناتوانش مى‌انگاشتند. چون زمان کوشش فرا مى‌رسید، شیر بیشه را مى‌ماند و مار بیابان را. تا نزد قاضى نمى‌رفت، حجت نمى‌آورد. کسى را که خطا مى‌کرد و مى‌دانست عذرى دارد، تا عذرش را نمى‌شنید، ملامتش نمى‌کرد. از درد شکوه نمى‌نمود، مگر آن‌گاه که بهبود یافته بود. اگر کارى را مى‌کرد، مى‌گفت و اگر نمى‌کرد، نمى‌گفت. اگر در سخن مغلوب مى‌شد، در خاموشى مغلوب نمى‌شد. همواره به شنیدن حریص‌تر بود تا به گفتن. هرگاه دو کار براى او پیش مى‌آمد مى‌نگریست که کدام یک از آن دو به هواى نفس نزدیک‌تر است تا خلاف آن کند.

دیدگاه‌ها

  1. ماهی

    سلام
    بر کسی که نسبت خودمان را دیگر با او نمیدانیم
    قبلا تر ها شاید دوست
    بعدها به گمانمان خواهر
    و الان …
    اگر حسمان به آدم ها عوض شود،بهتر میشود که شد
    و
    کاش آدم ها آنقَدَر شجاعت داشتند که شرایط به جای شان تصمیم نمی گرفت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.