یه مدینه… یه بقیعه…

از وقتی هتل خلوت شده و کاروان‌های “مدینه بعد” راهی مدینه شده‌اند، عوامل خدماتی هم کم‌تر شده‌اند و مدیر ثابت هتل از بچه‌های ما خواسته اوقات سرو غذا کمک حال‌شان باشیم.
حاج سعید سرپرست رستوران هتل و مقسّم غذا، بچه‌ی شاه‌عبدالعظیم است و باحال و از لوطی‌های روزگار. شب به شب که نوبت پست ماست، وقت باز کردن در دیگ غذائی که با هیتر تا هتل حمل می‌شود از حاج طبقی ما می‌خواهد که دم بگیرد و صلواتی بطلبد تا غذائی که می‌خواهد بدهد دست ملت متبرک باشد.


ام‌شب وقتی بچه‌های کاروان دزفولی‌ها بعد این‌که شام آخرشان را خوردند، تک‌تک و چند نفری می‌آمدند برای خداحافظی و حلالیت، یک‌هو حاج جواد دم گرفت و زیر لب روضه‌ی وداع علی‌اکبر خواند. سعید اما کف‌گیر به دست و ماسک به صورت و پیش‌بند به تن، نه ترکی می‌فهمید و نه می‌دانست روضه‌ای که می‌شنود شرح کدام مصیبت است… بی‌چاره دلش یاد مدینه و غربت حرم رسول‌الله – که درود خدا بر او باد – کرده بود و هی قطره‌های اشک بود که از چشمش می‌سرید و غلطان زیر ماسک صورتش می‌چکید و مگر حالا آرام می‌شد؟
انگار نه انگار که همین یک ماه قبل مدینه بوده و هنوز چله‌اش در نیامده…
انگار نه انگار قرارست یکی دو ماه بعد دوباره فصل عمره که شروع شد، برگردد و یک ماه تمام مقسم غذای هتلی در مدینه باشد…
انگار نه انگار که مدینه، همین سی‌صد چهارصد کیلومتری ماست و آدم دیوانه‌ای که ما باشیم یک یاعلی کم داریم و یک تاکسی دربست که ببردمان تا مدینه و برمان گرداند…

دیدگاه‌ها

  1. سیده فاطمه مطهری

    وقتی آدم بیشتر بره، بیشتر دل‌ش تنگ میشه.
    گاهی میگم خوشبحال کسائیکه اصلا نرفتند!
    روزنوشت‌های سفرتان خیلی خوب بود.
    وبلاگتان را به گودر اضافه کردم و اکثر روزنوشت‌های سفرتان را خواندم. من را یاد فضای خوب سفر و آنجا انداختید …
    ان شالله قسمت هرساله‌تان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.