سی سالگی

در آغازین روز از دهه‌ی چهارم و بعد سی سال که بیش‌ترش به غفلت گذشته و کودکی و کج فهمی و خماریِ نوجوانی و جوانی، وقتی حوله‌ی شسته و تا شده‌ی احرام تمتع را برای احرام عمره‌ی مفرده‌ای که زرق شب جمعه‌مان بود می‌گشودم، یادم نبود از خدا بخواهم که این سی سال دوم را اگر بناست باز به غفلت و سستی و سر به هوائی سر کنم، نمی‌خواهم!
بقول شاعر که گفت:
اگر بناست دمی بی تو بگذرد عمرم
هزار بار بمیرم، نخواهم این دم را…
الهی به حق حج و عمره‌ای که اهلش نبودم و فضل تو مرا را سزاوار آن کرد، زهر بلای غفلت از جان ما بگیر.
آمین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.