راهی

در کوچه پس کوچه‌های پائیزی و بارانِ فصل ندیده‌ی اصفهان
در غروب دل‌گیر جمعه‌ای خسته در شهری آرام از یک روزِ تمام تعطیلی
پیرزنی بود تنها با قاب عکسی چوبی در بین گل‌های شمع‌دانی و حسرتی که هنوز بعدِ سی و یک سال با او بود؛
می‌گفت: سی و یک سالِ پیش درست دهم آبان بود و جمعه بود و پوتین‌های پسرش واکس خورده بود و برف باریده بود و علی آماده بود و تویوتای سپاه دمِ در ایستاده بود و چشم‌هایش پر از شوق شده بود و علی مهیای رفتن شده بود و آن، روزی بود که کم از شش روز مانده بود به روز دنیا آمدنِ پسر ِ پسرش.
می‌گفت: آبان اگر برای همه یاد باران دارد و آب، برای او رنگ اسماعیل دارد و ذبح عظیم و فدائی کردن و فدا شدن و یاد جمعه روزی که او با دست‌های خودش، بند پوتین‌های پسرش را محکم کرد و راهی‌ش کرد به راهی که اسماعیل و حسین و علی‌اکبر رفته بودند… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.