اتفاق

از حُسن اتفاق، شروع کار برای تو مصادف شد با بیست و هشتمین سال‌گرد روزی که آسمانی شدی و از قضاء در ساعتی از روز که می‌گویند از خاک خون رنگ شلمچه تا افلاک پر گشودی… .
برادرت بی‌هیچ بغض و حسرتی از تو می‌گفت و می‌گفت تو هنوز و همیشه در تمام این بیست و هشت سال بودی و هستی و فکر نمی‌کند که تو رفته‌ای یا نیستی. می‌گفت فعلِ حیاتِ مصطفا، مضارعی است استمراری و مستمر و مدام سایه‌اش روی سر ماست.
الغرض، امروز دوباره و چندباره فهمیدم که اگر شهید نخواهد، قدم از قدمِ کاری که دل‌مان به انجام و سرانجامش خوش است برداشته نمی‌شود و مقدر بود مثل شبِ جمعه‌ای در بیست و پنج روز گذشته از زمستان، بابِ شنیدن و شناختن و فهمیدن تو گشوده شود.
“حُسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری! به اتفاق، جهان می‌توان گرفت…” .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.