زائر

نماز که تمام شد، دستش را جلو آورد که دست بدهیم. نیم خیز شده بود که برود. دستم را که داشت می‌فشرد، درآمد که «الاهی دستت برود بخورد به ضریح آقا امام حسین» و گفتم«الاهی قسمت شما هم بشود. نه یک بار که چارده بار… .» پایش سست شد. نشست. دست گذاشت روی پیشانی‌اش و های های گریست. انگار که سر زخم کهنه‌ای باز شده باشد؛ «از روزی که انقلاب شد، دارم حسرت کربلا رفتن را می‌خورم. نه! خیلی پیش‌تر از آن. هنوز قسمتم نشده. هنوز نتوانسته‌ام. هنوز آقا نطلبیده… .» و گفت و گفت و گفت و اشک ریخت و اشک ریخت و اشک ریخت… . و من حسرتِ آن دانه‌های درشت اشکی را خوردم که ساده و بی‌تکلف و بی‌محابا جاری بود و دلی را که از آتش محبت حضرت حسین (علیه‌السلام) سوخته بود… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.